داستان یکی که پشت پلک هام اشک آور می زند

از درس نخواندن خسته­شده­ام. از بطالتی که پهن شده روی روزهای هفته.

برایش کاری نمی­توانم بکنم، هر روز به خودم می­گویم امروز مال توست، بیا بغلش کن، بیا خودت را خوشحال کن.

روزهایم را بغل می­کنم، چه چیزی خوشحالم می­کند؟

خوابیدن، فرندز دیدن، موسیقی، گاهی کتابی، مجله­ای.

با همین­ها سرگرم می­شوم، خوشحال نه.

انتظار می­کشم. انتظار طولانی، سخت... هیچ چیز هم یادم نرفته، هنوز یاد مشت­های کوبیده به دیوار، یاد نفس نفس زدن توی کوچه­های بن بست توی سرم است. یاد تا صبح بیدار ماندن­ها به انتظار روشنایی و بعد دم طلوع چشم بستن از خواب و نور را ندیدن...

این­ها استعاره نیست، افسانه نیست... ما هر روز در انتظار نور می­میریم، توی غبار راه می­رویم، نفس می­کشیم و کورمال کورمال می­گردیم دنبال شانه­هایی که پناهمان شوند، دنبال دست­هایی که اینقدر عرق­کرده و کوچک نباشند.

ما هر روز می­میریم و صبح روز بعد زنده­ایم، با بار این همه خاطره، این همه تاریخ، این همه ظلم...

مرزها، مرزهای لعنتی

صبح یکشنبه است. مغازه­ها تک و توک باز هستند. انگار نه انگار که دیشب این خیابان یکپارچه نور و رنگ بود.

من و مامان راه می­رویم. من به استانبول دل باخته­ام. دلم می­خواهد دست خیابان استقلال را بگیرم و ببرم بگذارم جای خیابان دراز آزادی، جایی که هر روز صبح با چشم­های خواب آلود ماشین­ها را می­شمرم، تایمرهای چراغ­قرمزها را می­شمرم، دقیقه­های کشدار را می­شمرم...

می­خواهیم برویم کلیسای سنت آنتوان را ببینیم، خیابان را بالا و پایین می­کنیم، قبل ترش یک خانم ژاپنی توی تراموا از ما عکس گرفته.

دستی می­نشیند روی شانه­ام، برمی­گردم... 

نمی­فهمم، کلمه­های دخترک ترک را نمی­فهمم. «ترکی استانبولی برای سفر» را درمی­آورم، جمله­ها را از روی کتاب می­خوانم، بد می­خوانم، غلط می­خوانم. حالا نوبت اوست که نفهمد.

می­گوید:

Alone

با همان انگلیسی دست و پا شکسته­اش می­گوید که تنهاست، می­پرسد می­شود من با شما راه بیایم؟

سرم را تکان می­دهم، لبخند خجولی می­زنم که یعنی آره.

خجالت توی چشم­هایش است، غم روی لبخندش.

الان یادم نمی­آید که دست­هایش را گرفتم موقع راه رفتن یانه، به نظرم باید می­گرفتم... اگر هم نگرفتم اشتباه کردم.

حرف نمی­زنیم، بخواهیم هم زبان مشترکی نداریم. شانه به شانه­ی هم راه می­رویم. موهای دخترک توی باد تکان می­خورد، دنباله­های روسری قرمز من هم.

دخترک آرام­تر شده، بهش می­گویم عاشق شهرش شده­ام. بهش می­گویم که چه قدر همه چیز زیباست.

لبخند می­زند، فهمیده باشد کاش.

مامانم بازویم را می­کشد که یعنی زودتر برویم، کلیسا باز شد. مامان می­ترسد ثانیه­ای را از دست بدهیم و جایی ندیده بماند.

من نه، برایم مهم نیست. دوست دارم کنار کسی راه بروم که زبان مشترکمان سکوت است و لبخند. راه بروم و راه بروم و فکر کنم توی شهر من هم دست­های غریبه­ی تنها می­توانند اینقدر سبک همپای غریبه­ای راه بروند؟

راستش نمی­دانم.

آدم ها - ۱۰

پاستیل و دونات و بستنی شکلاتی دوست دارم. شمشادهای خیس را دوست دارم. آب خوردن با بطری را بیشتر از آب خوردن با لیوان دوست دارم، برای همین همیشه یک بطری توی یخچال دارم. خوابیدن تا لنگ ظهر را دوست دارم، بعدش می­شود صبحانه و ناهار را یکی کرد و تا دم غروب توی خانه ول گشت و به ریش دنیا خندید. ظاهرا تنبلی و بیکاری و بی­عاری را دوست دارم، باطنا نه. کار داشته باشم خوب است، اما تمام مدت استرس دارم و هی روزها را می­شمارم تا کار تمام شود و دوباره به آغوش علافی برگردم، تناقض داشت؟ نمی­دانم.‏
دوست دارم توی مهمانی­ها بقیه را بخندانم، سر کلاس تکه بپرانم و وقتی شجاعت و حقیقت بازی می­کنیم، شجاعت را انتخاب کنم و کارهای خل خلی بکنم تا ملتی را شاد کنم. وقتی تنهایم ادای آدم­های غمگین را درمی­آورم. شعر غمگین، موسیقی غمگین، نوشته های اشکی، خاطرات اشکی. تا حالا فکر نکردم می­توانم خودم را هم بخندانم یا نه، به نظرم نمی­توانم.‏
بازی توی کوچه را دوست داشتم، اما هیچ وقت توی کوچه بازی نکردم، مامانم نمی­گذاشت.‏
مسافرت را دوست دارم، فقط آدم لوسی هستم، هتلمان تمیز نباشد بهم خوش نمی­گذرد. یک روز می­خواهم با دوچرخه دور دنیا را بگردم. بعید می­دانم بروم،چون نمی­شود هر شب دوچرخه را کول کنی و بروی هتل پنج ستاره بخوابی، دیدی یک شب مجبور شدی لب جاده بخوابی...می­خوابم؟ نمی­دانم. تا حالا که قسمت نشده.‏
بچه­ها را دوست دارم.خوشم می­آید توی خیابان به پسربچه­های عینکی دبستانی لبخند بزنم، یک بار یکی­شان برایم زبان درآورد. من هم همین کار را کردم، تا زبانم را آوردم بیرون مامانش مرا دید. اخم کرد و دست پسرش را محکم­تر کشید.‏
هری پاتر خوانی را خیلی دوست دارم، بدم نمی­آمد جی.کی.رولینگ باشم.‏
غذاهای موردعلاقه ام: خورشت بادمجان،سبزی پلو با کوکوسبزی. کوکو سبزی ِ خالی نه،کوکوسبزی با سبزی پلو.‏
سعدی را دوست دارم، وقتی رفتم ادبیات می­خواستم یک روزی جلوی اسمم بنویسند دکترای زبان و ادبیات فارسی، سعدی پژوه. بعد، کمی که گذشت دیدم وقتی رمان­های نوجوان می­خوانم خوشبخت­ترم... تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم یک نشریه نوجوان بزنم(مثل سروش نوجوان) ، هنوز آنقدر بزرگ نشده ام.‏
مرض فیلم خریدن دارم. چون نقد فیلم زیاد می­خوانم،داستان تمام فیلم­هایی را که دارم می­دانم، از همه نظر هم می توانم راجع­به­شان حرف بزنم، با اینکه هنوز خیلی­هاشان را ندیده­ام، خیلی­هاشان را. اما باز هم توی خیابان بساط فیلمی می­بینم پایم شل می­شود. صدایم را می­آورم پایین: حلقه ای چند؟
جوراب خریدن را هم خیلی خیلی دوست دارم. مامان می­گوید چون تنبلی، جوراب پرو نمی خواهد.‏
نمی­دانم، شاید دلیل فرویدی­اش این باشد. دلیل غیر فرویدی­اش این است که جوراب خریدن خوشحالم می­کند، نمی­دانم چرا.‏
تازگی­ها گیر داده­ام به اسپانیولی. ترم دو هستم. امروز یک کاردستی درست کردم، عکس میوه ها را چسباندم به مقوا و زیرش اسم­هایشان را نوشتم. می­خواهم مثبت بگیرم چون امتحان میان ترمم را بد دادم.‏
از بی آر تی بدم می­آید، از رانندگی بدم می­آید، از خاقانی بدم می­آید، از کلاس های هشت صبح بدم می­ آید،از ای میل های اسپم بدم می­آید وقتی اینباکس خالی است، از عاشق شدن بدم می آید اما زرتی عاشق می­شوم. از شهرم بدم می­آید اما دو روز که می­روم مسافرت دلم برایش تنگ می شود.‏
چیزهای دیگری هم هست، چیزهایی دیگری که می­روند توی لیست دوست دارم و دوست ندارم.چیزهای خیلی زیاد دیگری.‏
با این حال انگار که دست­هایم خالی است و گاهی از این خالی بودن می­سوزد. گاهی فکر می­کنم شاید چیزهای خیلی مهم دیگری هست که هنوز نیامدند توی زندگی من. اگر پیداشان شود پر می­شوم.‏
نمی­دانم، شاید یک روز پیدایشان شد، پیدایشان کردم...  

 

 

+ یکی از نت های قدیمی گودرم است.  

+ آدم شماره ده کسی است که وقتی این ها را نوشت بیست و دو ساله بود، اولین ساعت بیست و سه سالگی می­گذاردش این­جا و هنوز منتظر چیزی است که بیاید بنشیند میان دست هایش. چون نمی­خواهد دو سال دیگر نامه­ای را که وقتی پانزده ساله بود به بیست و پنج سالگی­اش نوشت باز کند و ببیند که چه­قدر از رویاهایش، از آرزوهایش دور مانده، دور مانده...

+ searching for the past