مرزها، مرزهای لعنتی

صبح یکشنبه است. مغازه­ها تک و توک باز هستند. انگار نه انگار که دیشب این خیابان یکپارچه نور و رنگ بود.

من و مامان راه می­رویم. من به استانبول دل باخته­ام. دلم می­خواهد دست خیابان استقلال را بگیرم و ببرم بگذارم جای خیابان دراز آزادی، جایی که هر روز صبح با چشم­های خواب آلود ماشین­ها را می­شمرم، تایمرهای چراغ­قرمزها را می­شمرم، دقیقه­های کشدار را می­شمرم...

می­خواهیم برویم کلیسای سنت آنتوان را ببینیم، خیابان را بالا و پایین می­کنیم، قبل ترش یک خانم ژاپنی توی تراموا از ما عکس گرفته.

دستی می­نشیند روی شانه­ام، برمی­گردم... 

نمی­فهمم، کلمه­های دخترک ترک را نمی­فهمم. «ترکی استانبولی برای سفر» را درمی­آورم، جمله­ها را از روی کتاب می­خوانم، بد می­خوانم، غلط می­خوانم. حالا نوبت اوست که نفهمد.

می­گوید:

Alone

با همان انگلیسی دست و پا شکسته­اش می­گوید که تنهاست، می­پرسد می­شود من با شما راه بیایم؟

سرم را تکان می­دهم، لبخند خجولی می­زنم که یعنی آره.

خجالت توی چشم­هایش است، غم روی لبخندش.

الان یادم نمی­آید که دست­هایش را گرفتم موقع راه رفتن یانه، به نظرم باید می­گرفتم... اگر هم نگرفتم اشتباه کردم.

حرف نمی­زنیم، بخواهیم هم زبان مشترکی نداریم. شانه به شانه­ی هم راه می­رویم. موهای دخترک توی باد تکان می­خورد، دنباله­های روسری قرمز من هم.

دخترک آرام­تر شده، بهش می­گویم عاشق شهرش شده­ام. بهش می­گویم که چه قدر همه چیز زیباست.

لبخند می­زند، فهمیده باشد کاش.

مامانم بازویم را می­کشد که یعنی زودتر برویم، کلیسا باز شد. مامان می­ترسد ثانیه­ای را از دست بدهیم و جایی ندیده بماند.

من نه، برایم مهم نیست. دوست دارم کنار کسی راه بروم که زبان مشترکمان سکوت است و لبخند. راه بروم و راه بروم و فکر کنم توی شهر من هم دست­های غریبه­ی تنها می­توانند اینقدر سبک همپای غریبه­ای راه بروند؟

راستش نمی­دانم.

نظرات 11 + ارسال نظر
caffè nero شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:28 ق.ظ http://eternal.blogsky.com

چقدر وبلاگ تاثیر گذاری بود برام

محمد شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:34 ق.ظ http://unfix.blogfa.com

سلام
وبلاگت خوبه ولی دوست دارم به من بپیوندی ودر جهان مجازی بی انکه همدیگر را بشناسیم ولی با هم بنویسیم

علیـــــــرضا یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:52 ب.ظ http://alirezakiani.blogfa.com

:)

محدثه یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:09 ب.ظ http://www.bisarotah.blogfa.com

توی خداحافظ گاری کوپر یک همچین چیزی بود که تا وقتی زبان مشترک نباشه با سکوت چقدر می شه با آدم ها صمیمی بود و اینا...یادم نمیاد الان من.
چه خوب

حیران دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:53 ق.ظ http://www.mygray-world.blogfa.com

ظاهرا تنبلی و بیکاری و بی­عاری را دوست دارم، باطنا نه. کار داشته باشم خوب است، اما تمام مدت استرس دارم و هی روزها را می­شمارم تا کار تمام..........
اینجای پست پایینی را خوب می فهمم. انگار من نوشته باشم. انگار خودم گفته باشم


می دانی مریم؟ زبان مشترک گاهی اگر همان سکوت باشد و لبخند اوضاع بهتر است... خراب نمی شود ... به قول روباهه همه ی سو تفاهم زیر سر زبان است...

مهدیار سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ http://joojekhoroos.blogfa.com

خوش به حالت :)

نیلوفرانه سه‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ب.ظ http://www.niloooofarane.blogfa.com

مریم جونم انقدر با نوشته هات احساس صمیمیت می کنم که گاهی خودمو توی اون تصاویر میبینم...

رضا پنج‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ http://shabgardi.blogfa.com/

فکر کنم مولوی گفته که هم دلی بهتر از هم زبانیست

فاطمه اختصاری جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ http://havakesh3.persianblog.ir

اینبار آمده ام تا بیشتر از اینها در کنار هم باشیم...
سوغاتی این روزهای دوری
آدرسی برای
دانلود رایگان مجموعه «یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها»ست
منتظرتان هستم
با دو تا شعر
و کلی خبر و لینک خوب
و غم های مشترکمان که هرگز تمام نخواهد شد
هرگز...

نیلوفر جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ

میدونی وبت عالیه من بار اوله که میام اینجا ولی از یه چیز مطمئنم اونم اینه که بار اخر نیست
بابت وبت ممنونم که بین این همه وب چرت هی چیز برا گفتن داری

نیلوفر جمعه 26 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:54 ق.ظ

*یه چیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد