از درس نخواندن خستهشدهام. از بطالتی که پهن شده روی روزهای هفته.
برایش کاری نمیتوانم بکنم، هر روز به خودم میگویم امروز مال توست، بیا بغلش کن، بیا خودت را خوشحال کن.
روزهایم را بغل میکنم، چه چیزی خوشحالم میکند؟
خوابیدن، فرندز دیدن، موسیقی، گاهی کتابی، مجلهای.
با همینها سرگرم میشوم، خوشحال نه.
انتظار میکشم. انتظار طولانی، سخت... هیچ چیز هم یادم نرفته، هنوز یاد مشتهای کوبیده به دیوار، یاد نفس نفس زدن توی کوچههای بن بست توی سرم است. یاد تا صبح بیدار ماندنها به انتظار روشنایی و بعد دم طلوع چشم بستن از خواب و نور را ندیدن...
اینها استعاره نیست، افسانه نیست... ما هر روز در انتظار نور میمیریم، توی غبار راه میرویم، نفس میکشیم و کورمال کورمال میگردیم دنبال شانههایی که پناهمان شوند، دنبال دستهایی که اینقدر عرقکرده و کوچک نباشند.
ما هر روز میمیریم و صبح روز بعد زندهایم، با بار این همه خاطره، این همه تاریخ، این همه ظلم...
درود بر شما دوست عزیز:
من در وبلاگم مطلب کوتاهی درباره سوشیانت( نجات دهنده) در دین زرتشت نوشتم اگر مایل هستید آن مطالب را بخوانید و با دیدگاه خود آن را کامل کنید.
با تشکر از شما[گل]
یکی از بچه های مدرسه ما دستش همیشه خیس بود و من حالم ازش به هم میخورد. چند وقت پیش یه جا دیدمش و باهاش دست ندادم.
تاریخ همیشه همین بوده. نباید نا امید شدآ این جوریه که آدما ساخته می شن. بی سختی که نمی شه
نه اینها افسانه نیست . کاش تنها یک کابوس بود ولی کابوس هم نیست این خود زندگی ماست.
راهی نیست .
عالی گفته بودی...
مزخرف
کامنت بالائی از من نیست!
پُر شدیم از سرخوردگی و بی میلی
از بطالتی که پهن شده روی روزهای هفته........
می دانم این یعنی چی!
شب رفتنی ست...
اینجا نشسته ام و تک تک پستهات رو دارم می خونم. تا به این نوشته رسیدم عجیب محتوایی شبیه نوشته های دوران دانشجویی من داشت.
((اگه از کار اخراج بشم تقصیر توست ;)