عاصی شدهام. ترجیح میدهم با کسی بحث نکنم. حرف که میزنم صدایم بلند میشود، میلرزد. میدانم نباید این اتفاق بیفتد. میدانم باید خاطرهی دوشنبه را توی ذهنم زنده نگه دارم، آنهمه امیدوار و بیشمار. میدانم کسی میخواهد من اینجوری باشم، عصبانی و ناامید و مغموم.
راهش این است که روزنههای آرامش را برای خودم باز نگه دارم. راهش این است که کتاب خوب بخوانم، فیلم خوب ببینم، با دوستانم بروم بیرون، غذا بخورم، حرف بزنم، با صدای آرام و شمرده. بالاخره بروم کلاس ورزش ثبت نام کنم، بالاخره یاد بگیرم چه جوری پودینگ شکلات و اسپاگتی درست کنم. درس بخوانم، کارهایم را به موقع تحویل بدهم، برای نوا شعر بخوانم و با هم شعر حفظ کنیم.
اصلا شاید دوباره سازم را از جعبه بیاورم بیرون، دوباره سهتار بگیرم دستم. یاد بگیرم درست و حسابی مقاله بنویسم، سر قبلی پدرم درآمد، هی غصه میخوردم من چهار سال درس خواندم و یاد نگرفتم یک مقالهی علمی بنویسم، حالا هم فوقلیسانس دوباره دارم همان درسهای تکراری را میخوانم و لغت حفظ میکنم.
باید شبی دو ساعت زبان بخوانم، این همه نوشتهی نیمهکاره را تمام کنم و بالاخره بروم یک مانتوی آبی بخرم.
یک جایی توی یک کتاب خیلی عزیزی نوشتهبود:
"دنیای ما، در سالهای آینده، به خنده و شادی و شجاعت بیشتری نیاز خواهد داشت."
من هنوز هم این سطرها را حفظم. امشب دوباره آن شرلی را باز کردم، جلد چهار. یک گل خشک لای این صفحه پیدا کردم. عطر روزهای چهاردهسالگیام را داشت، روزهایی که این جمله را هی بالای کتابهایم مینوشتم، تازه... آن موقع چه میدانستم شبی مثل امشب منتظرم است؟
" این آرمان نه تنها با ایثار جان پایدار میماند بلکه با زندگی و زندگی کردن نیز ثبات و دوام مییابد، وگرنه قیمتی که از بابت آن پرداخت کردهایم، همه بیهوده بودهاست و ایثارهای ما هیچ فایدهای در بر نداشتهاست."
خانه میدانی یعنی چی؟
یعنی آرامش، امنیت، عشق...
خیابانهای این شهر روزی خانهام بود. آن روزهایی که بزرگترین آرزویم این بود یک روزی اسمم را توی یک مجله ببینم، آن روزهای دختری با کفشهای کتانی و لی لی روی جدول، آن روزهایی که توی حیاط مدرسه آب بازی میکردیم و با مانتوی خیس میدویدیم توی خیابان تا بستنی بخریم.
این شهر دیگر خانهام نیست.
من خانه ندارم، دلم ناآرام است .
کسی که رفته بوده بیرون، دیگر برنگشته خانه.
دیگر برنگشته خانه.
به همین آسانی نیستها، آسان مینویسم، آسان میخوانی، اما...
وای که دیگر برنگشته خانه.
حالا من زریام، برای سوگ سیاووش گریه کردهام، پشت پلکهام داغ شده، یک مار خوابیده توی گلوم و نیش میزند، نیش میزند.
حالا خانه ندارم، خیابان ندارم، شهر ندارم، وطنم را گذاشتهام توی دلم، با خودم میبرمش این ور و آن ور.
جایش اینجا، پیش ما امنتر است.
تو برو سیاه بازیات را بکن.
برایت چه فرقی میکند؟
تو که خانه را بلد نیستی، آرامش و امنیت را نمیفهمی.
عشق را هم.
با هر بهانهٔ سادهای دلم میگیرد.
یک جور دل گرفتن خوب.
میدانید چه میگویم؟
دل گرفتن خوب را میشناسید؟
مثلا یاد آن روز میدان آزادی، که از پل هوایی رفتیم بالا و هیجان زده داد میزدیم: وای سر و تهش معلوم نیست.
یا یاد نمایشنامه خوانی توی انجمن علمی حقوق، که گاهی میآمدیم بیرون و غروب بود، شب بود... و صدای پیچیدن خنده توی شب دانشگاه.
یا یاد خودکار سبز آقای شاعر. آقای شاعر که همه میگفتند با هیچ کس مصاحبه نمیکند، آقای شاعر با ما قرار مصاحبه گذاشت. من آقای شاعر را دوست داشتم، خیلی زیاد. با خودکار سبزش کتابش را برایم امضا کرد.
یا یاد اولین دفعهای که نوا توی بغل من خوابش برد. یادم نمیرود، هیچ وقت. از چیزی ترسیده بود، آمد طرف من، دستم را چسبید، بغلش کردم. سرش روی شانهام، نفسهای گرمش میخورد به پشت گردنم، خوابش برد. نفس هاش آرامش، دست کوچکش...
یا یاد دوره کردنهای هزار بارهٔ آن شرلی، گلی که گذاشتم لای صفحههای نامهٔ والتر، یاد رد اشکهام روی آن صفحهها.
یا یاد روزهایی که صبح زود سرویس مدرسه را نگه میداشتم جلوی کیوسک روزنامه فروشی که تماشاگران بخرم.
دلم با هر بهانهٔ سادهای میگیرد.
هیچ وقت هم تمام نمیشوند این بهانهها، هر روز یک بار تازه، یک یاد تازه.
روز به روز سنگین می شویم، سنگین تر.
آن قدر سنگین که آخر سر، یک روز مجبور می شویم از تنمان بزنیم بیرون.
یک همکلاسی داشتم. کلاس پنجم، ردیف آخر. تمام مدت توی گوش من لیلا فروهر میخواند.
خط کشیده بودیم روی میز، روی نیمکت. که یعنی نیا توی قسمت من.
از خط میزد بیرون، دستش را میگذاشت روی دفتر من و زیر گوشم لیلا فروهر میخواند.
من فهمیدم توی دنیا چیزی هست به نام شوی ۷۸.
ما جمعهها میرفتیم خانهٔ پدرجان و مادرجان. من بدو بدو میرفتم طبقهٔ بالا، دختر داییام دهاتی میگذاشت. شادمهر عقیلی میخواند: ساده بگم، ساده بگم، ساده بگم دهاتیام.
ما میچرخیدیم و میرقصیدیم.
من یک نوار داشتم که رویش نوشته بود پری زنگنه.
از وسایل قدیمی بابا برداشته بودم، ضبط را آورده بودم توی اتاق خودم، رویش رومیزی سفید پهن کرده بودم.
پری زنگنه را روشن میکردم و با «میخوام برم کوه، شکار آهو» مشق مینوشتم.
یک بار دوستم آمد خانهمان، من بهش گفتم بیا ببین چی دارم.
شادترین آهنگ نوارم را برایش گذاشتم، پری زنگنه میخواند: چوفلی چولادی چوفیال چینی.
(نمیدانم واقعا چی میخواند. من همین را میشنیدم، همین را هم باهاش میخواندم. چینیاش را محکم تر، چون میدانستم چینی چیست.)
دور اتاق راه میرفتم و میرقصیدم.
بعد از پنج دقیقه نفس نفس زنان ایستادم و دیدم دوستم نشسته و با تعجب نگاهم میکند. فهمیدم از آن گروهی است که خیلی قبلتر از من فهمیده شوی ۷۸ چیست، فهمیدم حتی ممکن است این شو را دیده باشد، نوار را خاموش کردم.
من از اون دسته آدمهایی هستم که دلم تایید میخواد. تایید کارهایی که میکنم، حرفهایی که میزنم، چیزهایی که مینویسم... تایید شدن برام مهمه، بوده، همیشه.
همینه که هیچ وقت نگفتم به جهنم، بگذار هر فکری دوست دارن بکنن، اگر هم گفتم شبش خوابم نبرده.
این بده؟ من «طغیان گر» نیستم. یک زندگی معمولی دارم، یا بک روند خیلی معمولی.
از این مدلها که وقتی لیسانس گرفتم، گفتم خب حالا چی کار بکنم؟ فوق لیسانس بخونم دیگه.
احتمالا فوق لیسانس هم تموم بشه میرم دکترا امتحان میدم، احتمالا چندین سال پشت سر هم. که بالاخره یا قبول بشم، یا بیخیال.
از اینا که هفتهٔ آخر ترم راه میافتن جزوه جمع میکنن و تفریح روز آخرین امتحانشون اینه برن یک کافی شاپی و به جای شکلات گلاسهٔ همیشگی «چیز کیک» سفارش بدن.
خیلی حوصلهٔ جنگیدن رو ندارم، معمولا سعی میکنم با شرایطم کنار بیام.
یادم نمییاد آخرین باری که با کسی دعوای درست و حسابی کردم کی بوده.
احتمالا برای همین چیزها دوست زیاد دارم و تقریبا بلدم راضی نگهشون دارم. (البته فکر کنم! نیاین فحش بدین جلوی جمع ضایعم کنین!)
اما دوست زورکی ندارم، آدمهای دور و برم رو دوست دارم.
بعضی روزها که غمگینم آهنگ ملایم گوش میدم. روزهایی هم که شادم باز هم آهنگ ملایم گوش میدم، اما این دفعه با یک حال روحانی!
همین کنار رو نگاه کنید. حدود هفت ساله با یک حال آرومی دارم این گوشه واسهٔ خودم وبلاگ مینویسم.
لابد از این آدمهایی هستم که یک گوشه واسه خودشون پیر میشن، هیچ وقت لاک سیاه نمیزنن، هیچ وقت چهار صبح جمعه قرار کله پاچه خوری نمیگذارن، هیچ وقت برنمی دارن دکوراسیون اتاق رو یک جور عجیبی بچینین، مثلا تخت رو بذارن وسط (اوج دکوراسیون عجیب هم اینه که تخت وسط باشه و نتونن شونه شون رو به جایی تکیه بدن!)
خانواده م میتونن مطمئن باشن هر وقت میگم دارم میرم دانشگاه، واقعا میرم دانشگاه و دیرتر از ده نمییام خونه...
دارم فکر میکنم میتونم سالها و سالها این پست رو ادامه بدم. این قدر که تهش منو بردارین ببرین خونه سالمندان!
+ تیتر قسمتی از یک شعر قیصر امین پور.