بذرهای امید

عاصی شده‏ام. ترجیح می‏دهم با کسی بحث نکنم. حرف که می‏زنم صدایم بلند می‏شود، می‏لرزد. می‏دانم نباید این اتفاق بیفتد. می‏دانم باید خاطره‏ی دوشنبه را توی ذهنم زنده نگه دارم، آن‏همه امیدوار و بی‏شمار. می‏دانم کسی می‏خواهد من این‏جوری باشم، عصبانی و ناامید و مغموم.

راهش این است که روزنه‏های آرامش را برای خودم باز نگه دارم. راهش این است که کتاب خوب بخوانم، فیلم خوب ببینم، با دوستانم بروم بیرون، غذا بخورم، حرف بزنم، با صدای آرام و شمرده. بالاخره بروم کلاس ورزش ثبت نام کنم، بالاخره یاد بگیرم چه جوری پودینگ شکلات و اسپاگتی درست کنم. درس بخوانم، کارهایم را به موقع تحویل بدهم، برای نوا شعر بخوانم و با هم شعر حفظ کنیم.

اصلا شاید دوباره سازم را از جعبه بیاورم بیرون، دوباره سه‏تار بگیرم دستم. یاد بگیرم درست و حسابی مقاله بنویسم، سر قبلی پدرم درآمد، هی غصه می‏خوردم من چهار سال درس خواندم و یاد نگرفتم یک مقاله‏ی علمی بنویسم، حالا هم فوق‏لیسانس دوباره دارم همان درس‏های تکراری را می‏خوانم و لغت حفظ می‏کنم.  

باید شبی دو ساعت زبان بخوانم، این همه نوشته‏ی نیمه‏کاره را تمام کنم و بالاخره بروم یک مانتوی آبی بخرم.

یک جایی توی یک کتاب خیلی عزیزی نوشته‏بود:

"دنیای ما، در سال‏های آینده، به خنده و شادی و شجاعت بیشتری نیاز خواهد داشت."

من هنوز هم این سطرها را حفظم. امشب دوباره آن شرلی را باز کردم، جلد چهار. یک گل خشک لای این صفحه پیدا کردم. عطر روزهای چهارده‏سالگی‏ام را داشت، روزهایی که این جمله را هی بالای کتاب‏هایم می‏نوشتم، تازه... آن موقع چه می‏دانستم شبی مثل امشب منتظرم است؟

" این آرمان نه تنها با ایثار جان پایدار می‏ماند بلکه با زندگی و زندگی کردن نیز ثبات و دوام می‏یابد، وگرنه قیمتی که از بابت آن پرداخت کرده‏ایم، همه بیهوده بوده‏است و ایثارهای ما هیچ فایده‏ای در بر نداشته‏است."

نظرات 6 + ارسال نظر
شهرزاد جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ب.ظ

مریم عزیز
در این روزهای دشوار مهر، طاقت و شادمانی با تو باد..

یک بغل عشق.

موژان شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ب.ظ http://www.zindagih.blogfa.com

چقدر من عاشق این پست توام

[ بدون نام ] دوشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ

salam. az tahe ghalbam migam ke khieli dusetun daram .alave bar ehsasate zibatun ke ba khundaneshun aramrsh migaram mohem tarin dalilam in hast ke shoma duste kasi hastid ke khieili duseshun daram manzuram khanume ramezani tabar moaleme adabiate madresamoon hast.az neveshte haye zibatun ke kheili behem aramesh midan mamnoonam maryam joon

درختک پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ق.ظ

من ۴ سال پیش همیشه بالای دفترهایم و عنوان بلاگم را می نوشتم:دست هایم را توی باغچه ی کارم سبز خواهم شد می دانم می دانم...
بعد ببین چه شد که ۳شنبه(فردای آن دوشنبه) در دفتر ریاضی مهندسی ام برای دوستم نوشتم:
خانه ات را می گیرند...دوستانت را می برند...اینجا را جهنمی می کنند تا بهاری نباشد که پرستوها بمانند به روحت تجاوز می کنند...بارانت اسیدی است...گرمای اینجا کجاست؟....نوری اگر مانده با دست های کوچکمان در خیابان ها حملش می کنیم...تا خانه اش را بیابیم...
اما می دانی مریم...مرسی برای نوشته ات مرسی...همین ا می خواستم از زبان یکی بشنوم تا آرام بگیرم...مرسی برای اینکه می نویسی...واژه هایت زنده باشند همیشه...

طراوت جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ http://mahdeshgh.blogfa.com

سلام مریم عزیز
من داشتم توی اینترنت در مورد سه تار زدن سرج می کردم که رسیدم به وبلاگ شما! به پست سال 82 که نوشته بودی سه تار زدن رو شروع کرده ای و هیج وقت فکر نمی کردی یه ساز سنتی رو این قدر دوست داشته باشی. نوشته ات اینقدر پر انرژی بود که دلم خواست سه تار زدنت رو ببینم.
بعد اومدم از صفحه ی اول مرتب پست هات رو بخونم که دیدم نوشته بودی : شاید دوباره سه تارم رو بغل کنم... :(

نوشته هایت زیبان و دوستشون دارم

جمله ی کتاب آن شرلی هم فوق العاده عالی بود! می ذارمش تو وبلاگم

امیدوارم هر روز لبخند، شادی و شجاعت بیشتری داشته باشی.

علیرضا یکشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ

خیلی از وبلاگت خوشم اومد موفق باشید اتفاقی دیدمش حیفم اومد اینو نویسم من از شخصیتهایی مثل شما خوشم میاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد