از نتوانستن

می­خواستم بگویم پهلویم بمان،نرو...نگفتم،بلد نبودم.هیچ­وقت ننشسته­بودم جلوی کسی و اشکهایم را قورت بدهم و صدایم را نازک کنم که پهلویم بمان.دیدم نمی­توانم،گلویم می­سوخت و دلم می­خواست فقط یک بار،به جای اینکه هی توی بوفه­ی دانشکده،توی ایستگاه بی آر تی،روی چمنهای جلوی بانک،روی سکوی جلوی مرکزی،پای تلفن..مسخره بازی درآورده باشم و توی همه­ی جمله هایم کلمه ریخته­باشم که کسی را بخندانم،کاش فقط یک بار نرو گفتن را تمرین کرده­بودم،یک بار فقط...

هر آنکسی که درین حلقه نیست زنده به عشق...

چیزی که مادربزرگ را به زمین وصل می­‌کند عشق است، عشق پدربزرگ به او. عشقی که یک پیرمرد هشتاد ساله را وادار می‌­کند که نصفه‌­شب‌­ها از خواب بلند شود تا ببیند راه تنفس مادرجان باز است یا نه، عشقی که تا یازده شب بیدار نگهش می­‌دارد تا به مادرجان غذا بدهد، ظهرها بیدار بماند تا فیزیوتراپ پشت در نماند، دعا و چشم‌­زخم آویزان کند به گلدان اطلسی پشت پنجره که هی قد کشیده و تمام پنجره را پوشانده، که گلدان گل بدهد و همیشه صورتی بماند.پدرجان توی مهمانی ها زودتر از همه بلند می­‌شود که یعنی مهمانی تمام است: «منیراعظم تنهاست.»
منیر خیلی وقت است تنها روی تخت می‌خوابد،با لوله‌­هایی که به او وصل است، توی اتاقی شبیه بیمارستان با تمام تجهیزاتش. ما به بیماری‌­اش عادت کرده‌ایم. هشت سالی می‌­شود. هشت سال پیش از تصادف مادرجان متنفر بودم، نه چون روزها کش می‌­آمدند و مامان خانه نبود و یادداشتش چسبیده­‌ بود به در یخچال: غذا روی گاز است، گرمش کن.
من غذا را گرم می‌کردم، یادم می‌­رفت خاموشش کنم و تمام ظهرهای سیزده‌­سالگی ام عطر برنج کز­خورده داشت. خانه‌­ی خالی از مامان و منی که از صدای در می‌­ترسیدم، از فیلم­‌های ترسناک تلویزیون می­‌ترسیدم و هنوز حسرت توی دلم مانده بود، حسرت جشن تولد.
تمام کلاسمان را دعوت کرده­‌ بودم. دلم را صابون زده بودم برای کادوها. بعد تلفن زنگ زد، مامان گوشی را برداشت و تولدم به هم خورد...مادرجان تصادف کرده بود، با موتور، توی یک شب بارانی و سرش خورده بود لبه‌­ی جدول. با بغض زنگ زدم به دوستانم که نیایید، چه خودخواه بودم که بغضم برای تولد خودم بود، نه ضربه‌­ی مغزی مادربزگ، نه دمپایی لاستیکی­‌های زشت بیمارستان، نه کوبیدن خانه‌­ی حیاط دار نارمک و خانه عوض کردن پدربزرگ که نزدیک دخترهایش باشد...
مادربزرگ سال‌هاست روی تخت است، همینجوری خوابیده. بدون حرف، بدون حرکت. گاهی ناله می‌­کند فقط و بعد پدرجان سراسیمه می‌­شود و نگرانی توی چشم‌هایش می­‌دود.
روی میز پدرجان همیشه پر از کاغذهای شعر است، برای خودش قلم نی و جوهر خریده و شعرهایی که دوست دارد می‌­نویسد. روزهای چهارشنبه‌­سوری از میلاد سیگارت می‌گیرد و از طبقه‌­ی هفتم پرت می‌­کند پایین. پدرجان با کاغذکادو و پارچه کتاب‌های پاره­‌پوره‌ی قدیمی را صحافی می­‌کند، گل می­‌کارد، عیدها برای همه سبزه سبز می‌کند. قباله‌های قدیمی و نسخه‌­های خطی می‌آورد تا با هم بخوانیم، لیست خرید عروسی‌شان را نگه داشته و ورق زدن آلبوم‌هایشان لذت­‌بخش­‌ترین کار دنیاست.
پدرجان می­‌رود بالای سر مادرجان و می‌گوید:«جانِ دلِ پدر.» و نگاهش می‌­کند و پیشانی‌­اش را می‌­بوسد.

و من فکر می‌­کنم این چیزی که مادربزرگ را بعد هشت سال هنوز اینجا نگه داشته همین عشق است، همین جان دل گفتن‌­ها.

غبار

بیدار میشوم،دارم به تو فکر میکنم و سر خودم غر میزنم که لطفا رویاهای شبت را نیار به روز.جاشان بگذار،همانجا توی خواب،اینقدر در طول روز با بغض دستمالیشان نکن...هاه،از جایم که بلند میشوم تو از مغزم رفته ای بیرون.مثل هر روز،مثل روزها قبل از این و لابد روزها بعد از این،اول موبایلم را صدادار می کنم،بعد خواب آلود می روم جلوی آینه که موهایم یکجوری صاف پشت گوشم بمانند،نمیشود،بلد نیستند...بیخیال میشوم و با اندوه به حجم کتابهای روی میزم نگاه میکنم.به یادداشتهایم روی کاغذ فسفری رنگ که فلان کتاب را پس بده به کتابخانه،به فلان کس زنگ بزن،دستمال مرطوب و مدادنوکی و صابون بخر،بعد آخرش انگار که خواسته باشم خودم را خوشحال کنم ردیفی :دی کشیده ام.بعد روان نویسم جوهر پس داده و جای انگشتانم مانده روی کاغذ،بعد سر :دی ها کج شده و کمرنگ.هیچ شبیه لبخند نیستند،هیچ...

آیریلیق

من ترکی بلد نیستم.اما آیریلیق با من حرف می زند.اینقدر می دانم که آیریلیق یعنی جدایی.تک تک نت های این آهنگ،تک تک کلماتش جدایی را توی گوشم فریاد می زند.یاد جاده ی اصفهان می افتم.غروب میدان نقش جهان و پسرک ایتالیایی.چند سالم بود؟به گمانم پانزده سال.پسرک ایتالیایی نشسته بود جلوی عالی قاپو.صدایم می لرزید.صافش کردم تا بروم جلو و بگویم:نمی آیید ببینید؟با لهجه  ی غریبش گفت:ما نگاهش کرده ایم و به دخترک اسپانیایی کنارش لبخند زد.نشسته بودند لب جدول،یکجور ِ بی خیالی که انگار اینجا خانه خودشان است،نه که غریب باشند.من عالی قاپو را ندیده بودم و انگار زیر پایم خالی شده بود.دور و برم را نمی شناختم و غریب ترین آدم آن غروب نقش جهان من بودم.رفتم پهلوی بقیه ی دانشجوهای زبان فارسی،هفتاد و دو ملت.یادم نیست بغض کرده بودم یا نه،شاید هم خندیدم،یکی شان پرسید کلاس چندمی؟گفتم:دوم دبیرستان.گفت:«محیا را می شناسی؟او  هم دوم دبیرستان است.»با تعجب نگاهش کردم،یادم نیست اهل کجا بود...از کدام  کشور آمده بود که فکر می کرد توی کل ایران فقط یک دبیرستان دخترانه وجود دارد و چون محیا که نمی دانم که بود دوم دبیرستان است باید همکلاسم باشد؟

عالی قاپو را نگاه کردم و نگاه کردم و آیریلیق که توی جاده چند بار از ضبط ماشین پخش شده بود توی گوشم زنگ می زد.

و طرحی نو دراندازیم

این قالب آماده ی بلاگ اسکای را موقتی گذاشتم چون همه چیزش رو به راه است،تا برسم با آزمون و خطا دستی به سر و روی قالب قبلی بکشم...کمک نقدی و غیرنقدی هم پذیرفته میشود از داوطلبان همکاری:دی  

 

*بعد از تحریر:اگر کسی وقت دارد و می تواند کمکی کند لطف می کند ای-میل بزند یا کامنت بگذارد.