چیزی که مادربزرگ را به زمین وصل میکند عشق است، عشق پدربزرگ به او. عشقی که یک پیرمرد هشتاد ساله را وادار میکند که نصفهشبها از خواب بلند شود تا ببیند راه تنفس مادرجان باز است یا نه، عشقی که تا یازده شب بیدار نگهش میدارد تا به مادرجان غذا بدهد، ظهرها بیدار بماند تا فیزیوتراپ پشت در نماند، دعا و چشمزخم آویزان کند به گلدان اطلسی پشت پنجره که هی قد کشیده و تمام پنجره را پوشانده، که گلدان گل بدهد و همیشه صورتی بماند.پدرجان توی مهمانی ها زودتر از همه بلند میشود که یعنی مهمانی تمام است: «منیراعظم تنهاست.»
منیر خیلی وقت است تنها روی تخت میخوابد،با لولههایی که به او وصل است، توی اتاقی شبیه بیمارستان با تمام تجهیزاتش. ما به بیماریاش عادت کردهایم. هشت سالی میشود. هشت سال پیش از تصادف مادرجان متنفر بودم، نه چون روزها کش میآمدند و مامان خانه نبود و یادداشتش چسبیده بود به در یخچال: غذا روی گاز است، گرمش کن.
من غذا را گرم میکردم، یادم میرفت خاموشش کنم و تمام ظهرهای سیزدهسالگی ام عطر برنج کزخورده داشت. خانهی خالی از مامان و منی که از صدای در میترسیدم، از فیلمهای ترسناک تلویزیون میترسیدم و هنوز حسرت توی دلم مانده بود، حسرت جشن تولد.
تمام کلاسمان را دعوت کرده بودم. دلم را صابون زده بودم برای کادوها. بعد تلفن زنگ زد، مامان گوشی را برداشت و تولدم به هم خورد...مادرجان تصادف کرده بود، با موتور، توی یک شب بارانی و سرش خورده بود لبهی جدول. با بغض زنگ زدم به دوستانم که نیایید، چه خودخواه بودم که بغضم برای تولد خودم بود، نه ضربهی مغزی مادربزگ، نه دمپایی لاستیکیهای زشت بیمارستان، نه کوبیدن خانهی حیاط دار نارمک و خانه عوض کردن پدربزرگ که نزدیک دخترهایش باشد...
مادربزرگ سالهاست روی تخت است، همینجوری خوابیده. بدون حرف، بدون حرکت. گاهی ناله میکند فقط و بعد پدرجان سراسیمه میشود و نگرانی توی چشمهایش میدود.
روی میز پدرجان همیشه پر از کاغذهای شعر است، برای خودش قلم نی و جوهر خریده و شعرهایی که دوست دارد مینویسد. روزهای چهارشنبهسوری از میلاد سیگارت میگیرد و از طبقهی هفتم پرت میکند پایین. پدرجان با کاغذکادو و پارچه کتابهای پارهپورهی قدیمی را صحافی میکند، گل میکارد، عیدها برای همه سبزه سبز میکند. قبالههای قدیمی و نسخههای خطی میآورد تا با هم بخوانیم، لیست خرید عروسیشان را نگه داشته و ورق زدن آلبومهایشان لذتبخشترین کار دنیاست.
پدرجان میرود بالای سر مادرجان و میگوید:«جانِ دلِ پدر.» و نگاهش میکند و پیشانیاش را میبوسد.و من فکر میکنم این چیزی که مادربزرگ را بعد هشت سال هنوز اینجا نگه داشته همین عشق است، همین جان دل گفتنها.
مهر های غیر اکتسابی...
گریه ام می گیرد با این پست مریم
هشت سال پیش
مادربزرگ من
یک روز صبح
یک روز صبح آفتابی تصادف کرد
امتحان شیمی آن روز من خراب شد درست مثل غذا هایی که از فردایش پختم
چیزی از مادر بزرگ نمانده بود
اما از عشق پدر بزرگ چرا زیاد
مادر بزرگ هنوز راه می رود
و عشق..
دلم خواست ایران خانم را با تو قسمت کنم برای اولین بار
دیدی یک وقت هایی می مانی چه بگویی و بعد یکهو پیدا می کنی چه بگویی: ای جان... ای جان
نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ...
می دونی که هیچی نمی تونم در این باره بنویسم. می دونی
تولد هشت سال پیش..ت مبارک.. .!
http://www.ayandenews.com/news/15225/
این دیگه چه مدلشه !
طنز بود دیگه...!
اوهوم... به همین جان دل گفتن ها.
مریم . خیلی خواندنت خوب بود . خیلی خیلی خیلی ... دلتنگ شدم عزیزم....
اصلا نمیدونم چی بگم!...
یاد اون روزی افتادم که برام تعریف کردی.. سرگردون بودیم تو خیابون ملاصدرا..
من خیلی خوش شانس بودم که این پست رو با آهنگی که لینکشو دادی خوندم!دیوونه کننده بود چقدر دوست دارم این دست پدر بزرگ ها و مادربزرگ هارو
کاش میشد حتی یک ساعن توی هوایی که این جور آدما تنفس میکنن منم تنفس کنم
نوش جان
مریم، نیاز داشتم من این روزها به همچین نوشتهای. نیاز. امیدوارم بتونم برسونم با این کلمه که این پست محشرت برام یعنی چی. و بعد اینکه مادربزرگ و پدربزرگ نازنینات رو هروفت دیدی ببوسشون از طرف آدمایی مث من که حسرت داشتنشون رو دارن.
موخره : دلم اونقد تنگ شده برات که قد نداره.
ممنون بابت این سطرها
و یکی از دلایلی که من مریم را اینقدر دوست دارم همین است:
همین نگاه ساده و پاک و کودکانه اش به دنیا...
کامنتای آدمی مثل تو برای آدمایی مثل من خیلی پر ارزشه
من مدام تو رو می خونم ولی وقتی آرشیوت رو میبینم که نوشته خرداد ۸۲ ترجیح میدم کمتر صحبت کنم و بیشتر گوش کنم!
حسین پناهی سوال داشت یه تریلی محال داشت
میفهممش!
این جنس عشقاس که نابه! که میشه براش کلی شعر نوشت! چه پدربزرگی!
شاید مسخره باشه اما به جون ادرم با خوندن نوشتت گریه کردم و یاد کادربزرگم افتادم که سکته مغزی کرد و در خانه ما ماهها افتاده بود/پدربزرگ نداشتم و من ده ساله انگار همه عشقش بودم.بر بالینش که می نشستم چشم از من بر نمی داشت این پیرزن از سر حادثه هم نام تو.
روزی که به دیار باقی رفت در دلم گفتم همین وجود بی حرکت هم نعمتی بود و حالا تو هم قدر بدان و بدان که تنهایی عذابش می دهد و ترس از فراموش شدن تنها چیزی ست که می ترساندش.
خداوند شفایش دهد.
سال ۸۲ هم شبی دلم بسیار گرفت و کمی از او نوشتم که اگر خواستی بخوان
http://majidghir.persianblog.ir/post/13
و من عاشق پدربزرگت شدم و عاشق مادربزرگت که چنین عشقی رو ممکن کرده و حسرت... از اینکه چنین عشقی را آیا هرگز تجربه خواهم کرد؟...
سلام مریم :)
من خیلی فکر می کردم که چیزی که آدم را نگه می دارد خود آدم است. خود خود آدم. مدتی ست خیلی فهمیده ام که نه. که چیزی که آدم را نگه می دارد عشق است. از هر نوعش. یعنی کس دیگری که باید باشد. برای همین وقتی آدم کسی را که دوست دارد از دست می دهد... حس می کند که زندگی دیگر آن طرف مرز معنی است.
آن طرف خیلی خالی اش.
یاد پدربزرگ خودم افتادم
که حسابش هم از دستم در رفته چند سال است خوابیده و به سقف بالای سرش نگاه می کند
و اینکه دل آدم می گیرد...عجیب می گیرد وقتی دکترها زندگی را راهی میبینند که پدربزرگ من توی سراشیبی آخرش است
چه خوب مینویسی مریم محمدخانی!
به نظرم دیگه هیچ عشقی مثل عشق های قدیم نمی شه ...
خوش به حال مادربزرگ و پدربزرگ .
قلم زیبایی داری .
نویسا باشی
معرفی کتاب:
مالیخولیای پزشکی - بیماری کودکان
همه بیماری های کودکان نشانه های رشد او هستند مثل دل دردها، تب ها، دردهای مربوط به رویش دندان ها، سرخک، مخملک، آبله و امثالهم. پزشکی که این مسائل را با داروها پاسخ می گوید نه رشد را می شناسد و نه کودک را هر چند که متخصص اطفال باشد. فهم او از کودک و رشد او حتی بسیار نازل تر از یک فهم نباتی است. در نظر اوکودک یک گیاه گریان است که باید خفه شود. این کل فلسفه طب کودکان است. ...
از این وجه که بگذریم به فلسفه امراض کودکان بعنوان «عذاب» می رسیم. آیا کودکان چه گناهی مرتکب شده اند که مستوجب عذاب هستند؟ آیا براستی کودک عذاب می کشد؟ اگر چنین می بود یاد این عذاب ها می بایستی در دوران بزرگسالی درک می شد. در واقع در اینجا سخن بر سر خود-آگاهی (وجدان) بعنوان قلمرو درک اجر و عذاب و خوشی و ناراحتی می باشد. در حالی که می دانیم یاد ایام کودکی برای هر بشری یک یاد تماماً بهشتی است هر چند که پدر و مادرش تماماً شاهد بیماری هایش بوده اند. پس در واقع امراض کودکان اگر هم عذاب باشد برای والدین آنهاست نه خود آنها. ....
از کتاب مالیخولیای پزشکی تألیف استاد علی اکبر خانجانی ص 72
@darmanebimariha2
Nooreomid.net