کاغذهایم از گریه های شبانه خیسند.آنها را جلوی آفتاب پهن کرده ام.شعرهایم رنگ می بازند و بخار می شوند،داستان هایم دستانشان را به دستان آفتاب می سپارند.کاغذهایم خشک شده اند.جمعشان می کنم و هزار بار روی آنها مشق می نویسم.می نویسم:آسمان تیره ی شب مدفن ستاره هاست...

*بعد از مامان، برادرم،دختر خاله،پسرخاله،دختردایی،معلم ادبیات،دوستهایی که باهاشون رودربایستی دارم و دوستهایی که باهاشون رودربایستی ندارم... بابا هم به جمع خوانندگان وبلاگم اضافه شد!
* مدیران محترم بلاگ اسکای ۱۵/۲/۱۳۸۳ خیلی وقته که گذشته.هنوز خبر نشدین یا بستن وبلاگهای توهین آمیز به پایان نرسیده؟!

دارم اتاقم رو مرتب می کنم.صدای ضبط رو بلند می کنم:
باز ای الهه ی ناز
با دل من بساز
کتابهام رو گردگیری می کنم و مرتب می چینم سر جاشون. به شازده کوچولو که می رسم لبخند می زنم. از لای آنی،رویای سبز گلهای خشک می ریزه کف اتاق.گلهام رو لای کتابهایی که بیشتر دوستشون دارم خشک می کنم.
 خاطره های پراکنده.با خودم می گم یادم باشه توی وبلاگم معرفیش کنم.این گلی ترقی عجب محشر می نویسه ها! توی ذهنم جمله هایی رو که قراره توی وبلاگم بیارم مرور می کنم: خاطره های پراکنده آیینه ی تمام قد احساسات دختربچه ای است که کودکی اش شبیه کودکی من است، شبیه کودکی مادر است،شبیه کودکی دوستهایم است و شبیه کودکی تمام کودکها!
خاطره های پراکنده مرور خاطرات گلی ترقی است. خاطرات او با دوست کوچکش، با آشپزشان حسن آقا، با پدرش که مانند فولادی است قرص و محکم و مادرش که پر است از عطرهای خوب و شیرین. خاطره های پراکنده  را که باز می کنی غرق می شوی در دنیایی سراسر زیبایی.نثر روان، شیرین و محکم گلی ترقی تو را با خود همراه می کند و وقتی به خود می آیی که دیگر چیزی برای خواندن باقی نمانده و کتاب به صفحه های آخر رسیده.خاطره های پراکنده به جز روایت کودکی نویسنده، از زندگی او در غربت هم می گوید.از شهر بارانی پاریس و صاحبخانه ی بداخلاق، از عادتهای غریب آقای «الف» در غربت و دلتنگی های دور یک مادر. این کتاب توسط نشر نیلوفر به چاپ رسیده...
خاطره های پراکنده را می گذارم سرجایش کنار نامه های بچه ها به خدا. ترتیبشان نباید به هم بخورد.مطمئنم اگر خاطره های پراکنده کمی جا به جا شود و برود کنار ناتور دشت دلش می گیرد.دنیای ناتور دشت برای کودک خاطره های پراکنده غریب است.می ترسم هولدن کالفید هم به دنیای پاک بچه هایی که به خدا نامه نوشته اند حسودی کند.باید به فکر روح کتابهایت باشی.وقتی می خواهم رامونا را سرجایش بگذارم برایش دستی تکان می دهم.رامونای شاد و دوست داشتنی از روی جلد کتاب برایم چشمک می زند...
راستی، شما هم اعتقاد دارید کتابها قلب و روح دارند؟!


* سهراب دزدان مادربزرگ با اون قورباغه ی بانمکش...
  راننده ی آژانس عجیب توی آژانس دوستی...
  کارگردان و بازیگر اولین تئاتر درست و حسابی که توی عمرم دیدم:چیزی شبیه زندگی...
  شعرهای کتاب من و نازی که هر کدوم رو پنج بار خوندم تا فهمیدم چی به چیه...
  قیافه ی ساده و مهربونش...
   سال ۸۳ سال تا حالا سال زیاد خوش یمنی نبود.حسین پناهی هم رفت.یادش گرامی.

* همه چی از یاد آدم می ره الا یادش که همیشه یادشه!
(حسین پناهی)

* تا چند وقت پیش چای بدون شکر نمی تونستم بخورم.دیروز فهمیدم چای تلخ اونقدرها هم غیر قابل تحمل نیست.آدم همیشه به تمام تلخی ها عادت می کنه؟

 

دچار یاس وبلاگی شده ام...همین و بس!
این نیز بگذرد...