دارم اتاقم رو مرتب می کنم.صدای ضبط رو بلند می کنم:
باز ای الهه ی ناز
با دل من بساز
کتابهام رو گردگیری می کنم و مرتب می چینم سر جاشون. به شازده کوچولو که می رسم لبخند می زنم. از لای آنی،رویای سبز گلهای خشک می ریزه کف اتاق.گلهام رو لای کتابهایی که بیشتر دوستشون دارم خشک می کنم.
خاطره های پراکنده.با خودم می گم یادم باشه توی وبلاگم معرفیش کنم.این گلی ترقی عجب محشر می نویسه ها! توی ذهنم جمله هایی رو که قراره توی وبلاگم بیارم مرور می کنم: خاطره های پراکنده آیینه ی تمام قد احساسات دختربچه ای است که کودکی اش شبیه کودکی من است، شبیه کودکی مادر است،شبیه کودکی دوستهایم است و شبیه کودکی تمام کودکها!
خاطره های پراکنده مرور خاطرات گلی ترقی است. خاطرات او با دوست کوچکش، با آشپزشان حسن آقا، با پدرش که مانند فولادی است قرص و محکم و مادرش که پر است از عطرهای خوب و شیرین. خاطره های پراکنده را که باز می کنی غرق می شوی در دنیایی سراسر زیبایی.نثر روان، شیرین و محکم گلی ترقی تو را با خود همراه می کند و وقتی به خود می آیی که دیگر چیزی برای خواندن باقی نمانده و کتاب به صفحه های آخر رسیده.خاطره های پراکنده به جز روایت کودکی نویسنده، از زندگی او در غربت هم می گوید.از شهر بارانی پاریس و صاحبخانه ی بداخلاق، از عادتهای غریب آقای «الف» در غربت و دلتنگی های دور یک مادر. این کتاب توسط نشر نیلوفر به چاپ رسیده...
خاطره های پراکنده را می گذارم سرجایش کنار نامه های بچه ها به خدا. ترتیبشان نباید به هم بخورد.مطمئنم اگر خاطره های پراکنده کمی جا به جا شود و برود کنار ناتور دشت دلش می گیرد.دنیای ناتور دشت برای کودک خاطره های پراکنده غریب است.می ترسم هولدن کالفید هم به دنیای پاک بچه هایی که به خدا نامه نوشته اند حسودی کند.باید به فکر روح کتابهایت باشی.وقتی می خواهم رامونا را سرجایش بگذارم برایش دستی تکان می دهم.رامونای شاد و دوست داشتنی از روی جلد کتاب برایم چشمک می زند...
راستی، شما هم اعتقاد دارید کتابها قلب و روح دارند؟!
قبول ارم که ایشون خیلی قشنگ می نوسن ...شاید بهتره بگم راحت می نویسن
اما عادت می کنیم و چراغ های ... پیرزاد رو خوندی ؟
انگار گفته بودی لیلی نوشته ی سپیده شاملو رو چطور ؟!
نثرهای مشابهشون جلب توجه میکنه ...
اما ناطور دشت !!!!
من اعتقاد دارم ...و عاشق شازده کوچولو هم هستم !
سلام با این که تو مسنجر اد هم هستیم توفیق نداشتیم که با هم صحبت کنیم و برای اولین باره که میام وبلاگتون اتفاقا از خوندن کتابهای خانم ترقی خیلی لذت میبرم و خوشحالم که تو این حس مشترک هستیم ممنون و خدانگهدار
باورت میشود من هم قلب دارم؟
بعضی کتاب ها رو واقعا قلب و روحشون رو درک می کنم .....اولین کتابی که حس کردم این رو توش نامه های بچه ها به خدا بود ..بعدی هم کتاب ریاضی سال سوم بود که خشکی رو توش حس می کردم ..زت چوغ
من وقتی کتاب میخونم وجود «قلب و روح » رو در «خودم » رو خوب حس می کنم ...
کتاب ها به نظر من شاید روح داشته باشن اما قلب ندارند!!!
توی یکی از صفحه های خاطرات و دست نوشته های روزانه ام نوشته ام : « خاطران پراکنده » ... یک کتاب از گلی ترقی که قلمش را دوست دارم وُ داستان هایش را نه ! ... من و تو توی انتخاب کتابهایمان مثل هم فکر می کنیم . رامونا / ناتور دشت / نامه های بچه ها به خدا / خاطرات پراکنده ... بگو نیکولا را هم خوانده ای تا خیالم راحت شود .
مریم سلام . راستش من اصلا اهل خوندن کتابهای رمان نیستم اما معتقدم که کتاب ها روح و قلب خود رو هم از نویسنده و هم از خواننده آن می گیرند . نویسنده مایه های اولیه روح کتاب را کنار هم می چینه و خواننده آن را کامل می کنه .
آپدیت شد .
از نظر من کتاب نه قلب داره نه روح.
کتاب یه دریچه است. دریچه ای به سوی قلب و روح یک نویسنده.
آرامشی میدهد این موسیقی بلاگت.مانند چشمهایت:)
هنوز تو جمع و جور کردن هستی ...زت چوغ
زخمهای دلم جوش می خورند و زمان خراشهای نازک روحم را صیقل میدهد. جزخراشی قدیمی روی دستم و دردی بچه گانه پشت خاطره های کودکیم .
کاش دوباره دوازده سالم بود و باغ دماوند را با تمام آدم هایش آدم های مرده اش دوباره کشف می کردم
من خودم دقیقا کودکی مثل محمود شایان داشتم
از اینکه کسی با این نوشته ها ارتباط برقرار کرده خوشحالم
خداحافظ