برای دخترکوچولوی توی آینه و دل تنگی هایش

سایه های بی نشان
می دونی چی شده؟سایه مو گم کردم!وحشتناکه،نه؟نباید این جوری می شد.فکر کنم از دستم ناراحت شده،نکنه قهر کرده؟نکنه رفته؟نکنه دیگه برنگرده…؟با هم دعوا کردیم،آخه سایه م جلوتر از من راه می رفت.چند بار پاهاشو لگد کردم.اونقدر تند دورم چرخید که خودمو گم کردم.از وقتی یادم میاد سایه م با من بوده.درسته که فقط سایه بود،اما مهربون بود،باوفا بود،همیشه یادش بود که منو تنها نگذاره…به همین راحتی بدون سایه شدم.همه چیز از این دعواهای احمقانه شروع میشه.سر اینکه کی جلوتر بره.راستی،دختر کوچولوی توی آینه،تو نشونی سرزمین سایه های بی نشان رو داری؟

*همه جا پر از نشانه است.برگهایی که از درخت می ریزند،برفی که می بارد،آسمانی که آبی ست،مورچه ای که روی دیوار راه می رود و حتی ترک روی دیوار...می گوید:برای نوشتن باید دنبال نشانه ها باشی.من دنبال نشانه ها می گردم و به نوشتن و زندگی ایمان می آورم!

*...و اتفاقهای کوچک و لحظه های زودگذر که زندگی را دوست داشتنی می کنند.مثل کاغذ رنگی های شب عید،مثل دیدن گل یخی که از میان برفها نگاهم می کند،مثل اولین برف زمستانی،مثل چایی داغ...من دلخوشم به اتفاقهای کوچک!