دلم مچاله است...

نه به خاطر اینکه همه چیز روز به روز پیچیده‌تر می‌شود، نه چون من یاد گرفته‌ام که خوشحالی حق من است، حق هر آدمی است که خوشحال باشد نه غمگین، نه چون تو رفته‌ای و من وقتی این را می‌نویسم دروغ نوشته‌ام، چون تو هیج وقت نیامدی که بروی.

این‌ها نیست، دلتنگی نیست، حیرانی هم، عاشقی هم... نوشتن هم که راه گریز نیست.

من دارم بیست و چهارساله می‌شوم و از آینده می‌ترسم... نه، این هم نیست، بسکه من همیشه ترسیده‌ام. بسکه من توی زندگی م کاری جز ترس از فردا نداشتم انگار. و هم زمان انتظار، انتظار، انتظار برای فردایی که بیاید و‌‌ همان روز خوب باشد... آمد، خیلی روز‌ها آمدند که برای من روز خوب بودند، چه قدر خواستم و روزهایی بود که به تمام خواستن هام رسیدم.

به خاطر هیچ کدام از این‌ها نیست که دلم مچاله شده و دلم می‌خواهد یک خودکار بردارم و راه بروم و همه جا بنویسم دلم مچاله است، مچاله است، مچاله است...

 

گودر، دو نقطه پرانتز برعکس

+ سر کلاس بودم، چند تا اس‌ام اس اومد که گودر پکید، عوض شد، تموم شد... ‏

دلم گرفت، دوست داشتم کنار آدم‌هایی که این‌ها رو فرستادن باشم، دست هم رو بگیریم و دور هم برای گودر سوگواری کنیم.

 

+من از این به بعد اگر پست وبلاگی را خواندم و خوشم آمد، از هزارتوی فیلتر‌ها می‌گذرم و می‌روم برایش می‌نویسم: لایک، مثبت صد تا لایک... این است منش من بعد از گودر.

حوصله پلاس رو هم ندارم.

شد چهار سال...

کیفیت عکس خوب نیست، می‌دانم.

این را زده‌ام به دیوار کمدم، نقاشش حسین صافی است. روز تشییع جنازه بهمان دادند، توی حیاط خانهٔ شاعران.

بعد که برگشتم خانه، اشک‌هایم که بند نمی‌آمد، این را زدم به دیوار کمدم و شروع کردم به شعر نوشتن، شعرهای خودش، آن قدر نوشتم و نوشتم و نوشتم که پوستر پر شد، اشک‌هایم هم بند آمد.

بعد از آن روز، هر وقت خبر مرگی بهم می‌رسد، می‌دوم در کمدم را باز می‌کنم، می‌ایستم جلوی این پوستر و شعر‌ها را می‌خوانم. در طول زمان بعضی از بیت‌ها ناخوانا شده، شاید از اشک...