امکان داره اون فرشته هه که اون بالا خوابیده همون پری کوچک غمگینی باشد که صبح از یک بوسه می میرد و شب از یک بوسه به دنیا می آید؟

آخ که چه حالی داره وقتی داری کارتها و نامه هات رو مرتب میکنی.میرسی به نامه های یه دوست قدیمی بعد یادت میاد امروز تولدشه.باید یادت بمونه بعد ازظهر بهش تلفن کنی.با صدای زنگ تلفن از جا میپری.همون دوست قدیمیه...

آخ که چه حالی داری وقتی داره از کوه میری بالا.پنج دقیقه یک بار غر میزنی که خسته شدم.اما وقتی یاد سردرد امروزت می افتی که بدون شک از این هوای آلوده ی لعنتی بوده خستگیت در میره...

آخ که چه حالی داره ساعت 11 شب بشینی بستنی لیس بزنی و به خاطرات روزهای دور پدر بزرگ گوش بدی......

آخ که چه حالی داره هی بری دم کیوسک روزنامه فروشی مجله ها رو زیرو رو کنی و سراغ چلچراغو بگیری بعد آقاهه بگه عصر میاد تو عصر برگردی و قبل از اینکه یه کلمه حرف بزنی آقاهه بگه:ببخشید خانوم.نیومده هنوز.....

آخ که چه حالی داره وقتی توی اتاقت شتر با بارش گم میشه تو بشینی وسط اتاق و انشاهای دوران راهنمایی رو بخونی و کیف کنی....

آخ که چه حالی داره وقتی تو ماشین میخوای از این نوارای خودت بذاری اما مامان میگه من با نوارای تو تصادف میکنم!تو هم یک نوار قدیمی بذاری و زیر لب زمزمه کنی:تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی....

آخ که چه حالی داره همین دلخوشی های کوچک همین حس های احمقانه همین زندگی.......

یک توصیه ی دوستانه:هیچ وقت بدون اینکه دندونتون بی حس بشه پرش نکنین.من امتحان کردم.یه ذره درد داره!

و از این روست که باید بازگردم

به جاهای بسیاری در آینده

تا بیابم خود را

و بکاوم در خویش

بی حضور شاهدی جز ماه

و آنگاه سوت بزنم شادمانه

و بپویم خرامان بر تخته سنگ ها و کلوخهای خاک

بی کسب و کاری جز زندگی

بی خویش و پیوندی جز راه

(پابلو نرودا)

این متن رو 5/5/1382 توی دفتر خاطراتم نوشتم.گفتم بذارمش اینجا.شما هم بخونین.البته توجه کنید کمی سانسورش کردم.قاعدتا آدم یه سری چیز توی تنهایی و دفترش می نویسه که دوست نداره بقیه بخونن:

....آخی..چقدر خوبه که هر چی خواستی میتونی بنویسی.هر چرت و پرتی که دلت خواست میتونی بگی.میتونی خودت باشی بدون نقاب.بدون اینکه هی آرزوهای الکل پرتاب کنی تو چشم و چال این و اون.چقدر خوبه که با خودکار می نویسی.دستات رو جوهری می کنی.محکم خودکار رو فشار می دی رو صفحه های سفید کاغذ تا تموم دلتنگیهات از لبه خودکار بریزه روی صفحه های سفید.چقدر خوبه که راحت میتونی راحت از همه چی بنویسی.چقدر خوبه که دستات تلق تلق اون کلیدهای بی روح کامپیوتر رو فشار نمی دن.دلم برای دفتر خاطراتم یه عالم تنگ شده بود.چقدر دلم تنگ شده بود برای اینکه خودکار رو بگیرم توی دستام.بدون اینکه نگران حرفای بقیه باشم از هر چی دلم خواست بگم.راستش از وبلاگ نویسی خسته شدم.نه اینکه خسته شدم ها.نه.خسته شدم از اینکه هی باید مواظب حرفام باشم که مبادا کسی ناراحت بشه.توی این دفتر لعنتی دوست داشتنی خودم هر چرت و پرتی دلم بخواد میگم.اما به وبلاگ نویسی عادت کردم.راستش دوستش هم دارم.راستش فکر میکنم بهش دلبسته هم شدم.اما این دفتر یه چیز دیگه س.یه چیزی که فقط متعلق به منه.فقط برای خودمه.برای دل خودم.اینکه یه چیزی فقط و فقط و فقط متعلق به لحظه های خودت باشه خیلی دلپذیره.برای همینه که دفتر خاطراتموخیلی دوست دارم.....

خوب بقیه ی نوشته م یه چیزایی بود که دوست ندارم با بقیه قسمت کنم.فکر کنم دیگه یاد گرفتم وبلاگ با دفتر خاطرات فرق داره.دارم سعی میکنم خودم باشم.توی هر دو تاشون.

سرسبزترین بهار تقدیم تو باد

آواز خوش هزار تقدیم تو باد

گویند که لحظه ای است روییدن عشق

آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد

مژگان عزیزم تولدت مبارک.شاید کوچکترین کاری که میتونم برات بکنم اینه که اینجا تولدت رو بهت تبریک بگم.دلم میخواد بدونی جای خواهر نداشتمو برام پر کردی.توی این یه سال خیلی جاها با مهربونی کمکم کردی.بابت همه چیز ازت ممنونم.هر جا که هستی همیشه ی همیشه شاد و سبز باشی.شعر بالا هم مال خودم نیست ها!