من دچار احساسات هیجان انگیز ناکی شدم.واقعا نظرخواهی درست شده؟آخ جون.

یه طرف صورتم شده مثل هندونه.خیلی زحمت بکشم دو کلمه میتونم بگم.به هیچ وجه نمیتونم بخندم.منو بخوان شکنجه کنن باید حرف زدن رو برام ممنوع کنن!پریروز رفتیم دندونای عقلمو بکشیم.من هم بیخیال و راحت مجله مو زدم زیر بغلم که اگه معطل شدیم بخونمش.بعد دیدم نه مثل اینکه قضیه جدیه!آقای دکتر با ماسک و روپوش سبز اومد سراغم.یه دستیار هم داشت.دختر دستیاره هم اومد نشست تو اتاق.مامانش گفت:عزیزم شاید حالت بد بشه.اگه دیدی حالت بد شد برو بیرون.دختره یه نگاهی به من انداخت و بعد به مامانش گفت:درد داره؟خانوم دستیار با لحنی نامطمئن گفت:نه زیاد!من که کم کم داشتم از اون حالت ریلکسی می اومدم بیرون یه لبخند زدم بعد دهنم رو مثل غار باز کردم تا آقای دکتر دندونمو بی حس کنن.بعد گفت:آفرین دختر شجاع!!بعد از این پارچه سبزا انداختن روم که فقط دهنم معلوم بود و با چشمام هیچی نمیتونستم ببینم.البته به نظر من زحمت بیخودی بود چون من خودم چشمام رو بسته بودم.بعد که اومدیم خونه تازه دردسرش شروع شد.به طرز وحشتناکی شروع کرد باد کردن.هیچی هم نمیتونستم بخورم.از همه اینها بگذریم دلم برای شام مهمونی دیشب سوخت که نتونستم بخورمش!این بود انشای من در مورد دندان عقل و شام مهمونی.

یکی لطف کنه بگه اینا که بلاگ اسکای صفحه اولش نوشته یعنی چی؟یا به عبارتی:به یک عدد مترجم خوب نیازمندیم.

یه خواهش کوچولو.مگه وقتی برای من ای - میل میزنید نمیخواین من هم بخونمشون؟خوب با یه فونتی بنویسید که من هم بخونم.اکثر ای - میلهایی که برام میاد تو مایه های خط میخیه.خواهشا فونتهای عجیب غریب انتخاب نکنید.ممنون.سبز و شاد باشید.

دلم میخواد یه علامت سوال گنده بذارم اینجا.اونقدر گنده که هیچی نشه جلوش نوشت.الان پرم از این علامت سوالها.مثل واگنهای قطار بستمشون پشت سرم.همه جا باهامن.بعضی وقتها باهام راه میان.هی توی مغزم نمیپیچن.هی زیر گوشم زمزمه نمیکنن.اما بعضی وقتها باهام لج میکنن.راه میرن روی اعصابم.خط خطیش میکنن.منم هیچی نمیگم.اگه عصبانی بشم بدتره.اگه عصبانی بشم و سرشون جیغ بزنم یه لحظه هم ولم نمیکنن.از صبح تا شب مثل مته میرن رو مغزم.الان آرومن.موقع نوشتن کاری باهام ندارن.کاش میشد هی بنویسم و بنویسم و بنویسم اما خسته نشم.یعنی به خاطر این علامت سوالهای لعنتیه که سه ماهه شعر نگفتم؟اگه هیچ وقت نرن چی؟یعنی دیگه نمیتونم شعر بگم؟