هی میام.هی میرم.دل دل میکنم.بنویسم یا نه؟وسط دو راهی گیر کردم.اگه بنویسم دیگه هیچ رویایی برای خودم ندارم.همه ی رویاهام پرپر میزنن تو آسمون این و اون.اگه هم ننویسم صدام گیر میکنه تو گلوم.دیگه صدام در نمیاد.کدوم بهتره؟اینکه رویاهای قبل از خوابمو با بقیه تقسیم کنم یا اینکه صدام در نیاد؟نوشته ها از جلوی چشمام رژه میرن.میخوام پاکشون کنم.میخوام رویاهامو برای خودم نگه دارم.شاید رویاهام برام بشن بال.شاید بلندم کنن ببرنم یه جای دیگه.جایی که هر چی دلم میخواد فریاد بزنم اما کسی بهم نگه ساکت....
یه کتاب خیلی ناز از قدسی قاضی نور خوندم به اسم:هر چه نزدیکتر به تو آسمان آبی تر.از فردا یواش یواش مینویسمش اینجا.توش یه عالم شعر کوتاه و خوشگله.

هر نظری بود برین اون یکی وبلاگ.
دلتون بسوزه!من امروز سوار یه اتوبوس شدم یه عالم صندلی خالی داشت.منم سه بار جامو عوض کردم تا حسابی دق دلیمو خالی کنم!آخه تا حالا از اتوبوس جز پرس شدن چیزی ندیده بودم.حواسم اونقدر پرت شد که نزدیک بود پیاده نشم(توضیح:یعنی جایی که باید پیاده میشدم)برای همین تا اتوبوس راه افتاد پریدم پایین.خدا رحم کرد!نزدیک بود با مخ بخورم زمین.

تو پرشین بلاگ یه وبلاگ زدم.چیز خاصی توش نمی نویسم.همون مطلبهایی که اینجا مینویسم اونجا کپی میکنم.شاید یه کم پس و پیش.خب چی کار کنم؟دلم نظر میخواست!

تا حالا فکر کردی زندگی یعنی چی؟تا حالا فکر کردی یعنی چی از کودکی حس سلامتی رو نچشیده باشی؟بعضی وقتها به خودم میگم من چه حقی برای غصه خوردن دارم؟نمیخوام قصه مهرانه رو برات تعریف کنم.میدونم گوشت از این قصه ها پره.اما شاید این قصه فرق داشته باشه با همه قصه ها.شاید سنگینی این قصه رو مهرانه تنهایی نتونه تحمل کنه.اما شاید اگه تو بری کمکش شاید این بار براش سبک تر بشه.شاید همین کمک کوچک تو اجازه بده مهرانه از اون دستگاه لعنتی خلاص بشه.ببینم من و تو کاری به جز دل سوزوندن بلد نیستیم؟بیاید دست در دست هم نعمت زندگی رو به مهرانه هدیه کنیم.کاش همه ما بشیم یه شب شکن.