با هر چه عشق

نام تو را می توان نوشت

با هر چه رود

نام تو را می توان سرود

بیم از حصار نیست

که هر قفل کهنه را

با دستهای روشن تو می توان گشود

(محمدرضا عبدالملکیان)

مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.لطفا شماره گیری نفرمایید.

پراکنده

امروز از اون روزای احمقانه ست.از اون روزایی که آدم دلش میخواد تموم نشن.تا آخر دنیا ادامه داشته باشن.از اون روزایی که آدم تا دلش بخواد میتونه دیوونه بازی در بیاره.دیشب خوابم نمی برد.اومدم رو مبل سالن دراز کشیدم.چشمامو بستم و گوسفندها رو شمردم تا چشمام سنگین شد.یهو از خواب پریدم.دیدم رو تخت خودمم.کی اومده بودم اینجا؟یه عالم فکر کردم چه شکلی یه دفعه از اینجا سر درآوردم؟هیچی به فکرم نرسید.چشمامو بستم و کم کم خوابم برد.بعد از مدتها یه خواب خوشگل دیدم.از اون خوابها که دلت میخواد کششون بدی و بیدار نشی.یادم نیست چی بود.هر چی بود پر از خوبی و خوشی بود.عینهو آخر قصه های شاه پریان.به این هفته ی آخر تابستون چنگ زدم.هوار تا کار ریختم روی سر خودم....وای چقدر دارم پراکنده حرف میزنم.نگفتم امروز از اون روزای عجیبه.

لوازم تحریری غلغله ست.به زور خودم رو جا میدم.یه سری خرت و پرت میخرم.کتابامو میگیرم.دارن از دستام میفتن.کی تابستون تموم شد؟هنوز یه عالم کار مونده که دوست داشتم بکنم.پس کو اون همه شاهکار ادبی که قرار بود توی تابستون بنویسم؟روسریم داره لیز میخوره.پاکت نامه داره از دستم میفته.افکارم دارن از توی مغزم میرن بیرون.کیسه ی مداد خودکارها رو محکم تر میگیرم.دستم رو حلقه میکنم دور کتابها.از بین همه ی چیزایی که خریدم فقط جامدادیو رو دوست دارم.همون که روش عکس اسنوپیه.فکر کنم دست دخترداییم که تازه داره میره مدرسه دیده بودمش.دلم خواسته بود.فکر کنم برای مهدکودک مناسبتره تا دبیرستان!خانومه میگه:بازم جامدادی داریم ها.میگم:همینو میخوام.خوشگله.دلم میخواد مثل بچه ها پا بکوبم زمین.به مامانم بگم از این جامدادی ها میخوام.از همه رنگش.ده تا برام بخر..آوازه خوان زنگ میزنه تو گوشم:باز ای الهه ناز....با این صدای ناجورم باهاش میخونم.لپم هنوز باد داره.آخ...ماشینه بوق میزنه.دارم دستی دستی خودمو به کشتن میدم.گر دل من نیاسود...از گناه تو بود.....راننده چند تا فحش بهم میده.من که اینقدر میترسم پس چرا مثل بز از خیابون رد میشم؟برگها زیر پام قرچ قرچ میکنن.هنوز پاییز نشده این همه برگ ریخته.مثل خلها روی برگها لی لی میرم.دلم میخواد تا آخر دنیا برم و برم و برم.آخ..کتابا از دستم میفتن.به جهنم.پاکت نامه رو میندازم تو صندوق پست.ای نامه که میروی به سویش....میرسم خونه.کتابارو پرت میکنم روی میز.آهنگ رو عوض میکنم.ای بهار دلنشین....از این آهنگ عطرهای دوست داشتنی میزنه بیرون آدم یاد یه عالم خاطرات دوست داشتنی میفته.با ذوق جامدادی رو نشون مامان میدم:ببین چقدر خوشگله.میگه:آره.چلچراغ رو میگیرم و شروع میکنم ورق زدن.پرتش میکنم اونور و زمزمه میکنم:تا بهار دلنشین...

به نظر شما آدم وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشه چی کار کنه؟به زور نمیشه وبلاگ نوشت که.اما از آنجایی که حرف حرف میاورد من هم هی میام اینجا تلگرافی مینویسم بلکه حرفه بیاد.اما مثل اینکه حالا حالا ها خیال اومدن نداره.

همیشه امام علی رو دوست داشتم.از بچگی.برام نماد همه ی چیزای خوب بود.جدا از امامتش از انسانیتش خیلی خوشم میومد.برام شده بود اسطوره.مثل قهرمان فیلمها.بزرگتر که شدم یاد گرفتم یه جور دیگه به دور و بر نگاه کنم.امام علی از فیلم اومد بیرون.باور کردم یه همچین آدمی خیلی وقت پیش زندگی میکرده.الان برام نماد خیلی چیزاست.تمام چیزایی که توی این دوره و زمونه خیلی کمیاب شدن.....عیدتون مبارک.همیشه سبز باشید و پر از خوشی.