امروز از اون روزای احمقانه ست.از اون روزایی که آدم دلش میخواد تموم نشن.تا آخر دنیا ادامه داشته باشن.از اون روزایی که آدم تا دلش بخواد میتونه دیوونه بازی در بیاره.دیشب خوابم نمی برد.اومدم رو مبل سالن دراز کشیدم.چشمامو بستم و گوسفندها رو شمردم تا چشمام سنگین شد.یهو از خواب پریدم.دیدم رو تخت خودمم.کی اومده بودم اینجا؟یه عالم فکر کردم چه شکلی یه دفعه از اینجا سر درآوردم؟هیچی به فکرم نرسید.چشمامو بستم و کم کم خوابم برد.بعد از مدتها یه خواب خوشگل دیدم.از اون خوابها که دلت میخواد کششون بدی و بیدار نشی.یادم نیست چی بود.هر چی بود پر از خوبی و خوشی بود.عینهو آخر قصه های شاه پریان.به این هفته ی آخر تابستون چنگ زدم.هوار تا کار ریختم روی سر خودم....وای چقدر دارم پراکنده حرف میزنم.نگفتم امروز از اون روزای عجیبه.
چه قدر پراکنده بود.من که گم شدم.
موفق باشید
سلام:
باباتبریک.این coment
سلام...
راستش باید بگم خوبه تو که می خوابی خوابهای طلایی می بینی...
من که ....بگذریم...
سلام...
راستش باید بگم خوبه تو که می خوابی خوابهای طلایی می بینی...
من که ....بگذریم...