پراکنده

امروز از اون روزای احمقانه ست.از اون روزایی که آدم دلش میخواد تموم نشن.تا آخر دنیا ادامه داشته باشن.از اون روزایی که آدم تا دلش بخواد میتونه دیوونه بازی در بیاره.دیشب خوابم نمی برد.اومدم رو مبل سالن دراز کشیدم.چشمامو بستم و گوسفندها رو شمردم تا چشمام سنگین شد.یهو از خواب پریدم.دیدم رو تخت خودمم.کی اومده بودم اینجا؟یه عالم فکر کردم چه شکلی یه دفعه از اینجا سر درآوردم؟هیچی به فکرم نرسید.چشمامو بستم و کم کم خوابم برد.بعد از مدتها یه خواب خوشگل دیدم.از اون خوابها که دلت میخواد کششون بدی و بیدار نشی.یادم نیست چی بود.هر چی بود پر از خوبی و خوشی بود.عینهو آخر قصه های شاه پریان.به این هفته ی آخر تابستون چنگ زدم.هوار تا کار ریختم روی سر خودم....وای چقدر دارم پراکنده حرف میزنم.نگفتم امروز از اون روزای عجیبه.

نظرات 4 + ارسال نظر
میلاد یکشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 02:15 ب.ظ http://tarfand.blogsky.com

چه قدر پراکنده بود.من که گم شدم.
موفق باشید

طلاازبروبچه های پاپیونز دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 11:39 ق.ظ http://papionz.persianblog.com

سلام:

باباتبریک.این coment

احسان دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 04:04 ب.ظ http://ehsanica.blogsky.com

سلام...
راستش باید بگم خوبه تو که می خوابی خوابهای طلایی می بینی...
من که ....بگذریم...

احسان دوشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 04:06 ب.ظ http://ehsanica.blogsky.com

سلام...
راستش باید بگم خوبه تو که می خوابی خوابهای طلایی می بینی...
من که ....بگذریم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد