یه طرف صورتم شده مثل هندونه.خیلی زحمت بکشم دو کلمه میتونم بگم.به هیچ وجه نمیتونم بخندم.منو بخوان شکنجه کنن باید حرف زدن رو برام ممنوع کنن!پریروز رفتیم دندونای عقلمو بکشیم.من هم بیخیال و راحت مجله مو زدم زیر بغلم که اگه معطل شدیم بخونمش.بعد دیدم نه مثل اینکه قضیه جدیه!آقای دکتر با ماسک و روپوش سبز اومد سراغم.یه دستیار هم داشت.دختر دستیاره هم اومد نشست تو اتاق.مامانش گفت:عزیزم شاید حالت بد بشه.اگه دیدی حالت بد شد برو بیرون.دختره یه نگاهی به من انداخت و بعد به مامانش گفت:درد داره؟خانوم دستیار با لحنی نامطمئن گفت:نه زیاد!من که کم کم داشتم از اون حالت ریلکسی می اومدم بیرون یه لبخند زدم بعد دهنم رو مثل غار باز کردم تا آقای دکتر دندونمو بی حس کنن.بعد گفت:آفرین دختر شجاع!!بعد از این پارچه سبزا انداختن روم که فقط دهنم معلوم بود و با چشمام هیچی نمیتونستم ببینم.البته به نظر من زحمت بیخودی بود چون من خودم چشمام رو بسته بودم.بعد که اومدیم خونه تازه دردسرش شروع شد.به طرز وحشتناکی شروع کرد باد کردن.هیچی هم نمیتونستم بخورم.از همه اینها بگذریم دلم برای شام مهمونی دیشب سوخت که نتونستم بخورمش!این بود انشای من در مورد دندان عقل و شام مهمونی.

نظرات 3 + ارسال نظر
فرمانروای سرزمین خورشید سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 03:35 ب.ظ http://landofsun.blogsky.com

هورا.....
افتخار اولین نظر مال من:ی
میبینم کخ بی عقل شدی:ی
حالا شام چی بود؟
به سرزمین من هم بیا

ققنوس سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 06:01 ب.ظ

:( آخی...الهی ...خیلی باید ناجور باشه :(

یاسمین سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 06:27 ب.ظ

نه اتفاقا من می خواستم بگم که چه دختر عاقلی شدی من که هنوز بی عقلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد