و از این روست که باید بازگردم

به جاهای بسیاری در آینده

تا بیابم خود را

و بکاوم در خویش

بی حضور شاهدی جز ماه

و آنگاه سوت بزنم شادمانه

و بپویم خرامان بر تخته سنگ ها و کلوخهای خاک

بی کسب و کاری جز زندگی

بی خویش و پیوندی جز راه

(پابلو نرودا)

این متن رو 5/5/1382 توی دفتر خاطراتم نوشتم.گفتم بذارمش اینجا.شما هم بخونین.البته توجه کنید کمی سانسورش کردم.قاعدتا آدم یه سری چیز توی تنهایی و دفترش می نویسه که دوست نداره بقیه بخونن:

....آخی..چقدر خوبه که هر چی خواستی میتونی بنویسی.هر چرت و پرتی که دلت خواست میتونی بگی.میتونی خودت باشی بدون نقاب.بدون اینکه هی آرزوهای الکل پرتاب کنی تو چشم و چال این و اون.چقدر خوبه که با خودکار می نویسی.دستات رو جوهری می کنی.محکم خودکار رو فشار می دی رو صفحه های سفید کاغذ تا تموم دلتنگیهات از لبه خودکار بریزه روی صفحه های سفید.چقدر خوبه که راحت میتونی راحت از همه چی بنویسی.چقدر خوبه که دستات تلق تلق اون کلیدهای بی روح کامپیوتر رو فشار نمی دن.دلم برای دفتر خاطراتم یه عالم تنگ شده بود.چقدر دلم تنگ شده بود برای اینکه خودکار رو بگیرم توی دستام.بدون اینکه نگران حرفای بقیه باشم از هر چی دلم خواست بگم.راستش از وبلاگ نویسی خسته شدم.نه اینکه خسته شدم ها.نه.خسته شدم از اینکه هی باید مواظب حرفام باشم که مبادا کسی ناراحت بشه.توی این دفتر لعنتی دوست داشتنی خودم هر چرت و پرتی دلم بخواد میگم.اما به وبلاگ نویسی عادت کردم.راستش دوستش هم دارم.راستش فکر میکنم بهش دلبسته هم شدم.اما این دفتر یه چیز دیگه س.یه چیزی که فقط متعلق به منه.فقط برای خودمه.برای دل خودم.اینکه یه چیزی فقط و فقط و فقط متعلق به لحظه های خودت باشه خیلی دلپذیره.برای همینه که دفتر خاطراتموخیلی دوست دارم.....

خوب بقیه ی نوشته م یه چیزایی بود که دوست ندارم با بقیه قسمت کنم.فکر کنم دیگه یاد گرفتم وبلاگ با دفتر خاطرات فرق داره.دارم سعی میکنم خودم باشم.توی هر دو تاشون.

نظرات 5 + ارسال نظر
ماه مهر چهارشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 02:21 ب.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سلام مریم عزیز..
خواهر نازم..
شاید اینجا هم یه روزی برات بشه دفتر خاطرات..؟؟!!!
شاید هم....
ولی خیلی خوب می نویسی..
موفق باشی..
دوست دارم خواهر نازم..

خسروپرویز چهارشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 07:56 ب.ظ http://khosrowparviz.blogsky.com

درود بر شما!

اما اگر دلی نباشد٬
اگر خاطره‌ای نباشد٬
اگر دفتری نباشد٬
اگر هیچ نباشد...؟

او که هست!

بدرود!

مردتنها پنج‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 01:02 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

چه نوشته هایی!
وقتی پدر از خواندن انها دریافت که به جای کلاس به سینما میروم همهء انها را پاره کردم!

کیمیا پنج‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 04:48 ق.ظ http://kija.blogsky.com

من هم اولش با خودم رودروایسی داشتم اما الان خیلی راحت می نویسم . موفق باشی

امیر حسین پنج‌شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1382 ساعت 04:02 ب.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

سلام...جالبه بیشتر لینکای تو رو من هم لینک دادم....
میدونی من فکر میکنم تا وقتی من و تو نوشته های خودمون رو سانسور میکنیم اونی که میخوایم بنویسیم نمینویسیم...

یادم آمد روزگاران دور..آنزمان که نبودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد