آفتاب مستقیم روی سرم می ریزد.وسط خیابان می ایستم،به دنبال سایه ای و بوق ها را می شمرم.می خواهم به خانم منشی بگویم خانه که زنگ زد،کس دیگری که گوشی را برداشت حرف نزند،قطع کند...فکر می کنم احمقانه است،نمی گویم.می روم همان کافه همیشگی.روی دورترین میز می نشینم و به تو فکر می کنم که در تمام آدم ها تکثیر شده ای انگار.می دانم خانه که رسیدم به مامان می گویم امروز تنهایی رفتم سپید و سیاه.مامان می گوید:چرا تنها؟
بعد حتما مامان می گوید که برای شانزده مرداد برنامه مسافرت ریخته.من هم نمی گویم که نمی توانم بیایم،که باید بروم جایی.می گویم:«خیلی خب.»بعد می روم توی اتاقم،secret garden گوش می دهم و به این فکر می کنم که چرا وقتی گفتم بیست سال،منشی مکث کرد؟بیست سال کم آمد به نظرش؟بیست سال برای من یعنی قرنها،یعنی روزها و روزها و روزها راه رفتن زیر آفتاب داغ و سوزان.
دلم آن روز اردیبهشتی را می خواهد،که نگار نشسته بود روی زمین توی غرفه کودک و نوجوان.من رفته بودم و از نشر افق هی کتاب نوجوان می خریدم و مطمئن بودم وقتی برگردم نگار هست.نشسته روی زمین و چشم هایش را بسته و من با کیسه سنگین از کتاب های دوست داشتنی می رفتم پیشش.به امید تابستانی طولانی که با انبوه کتاب هایم زیبا می شود.
حالا همان تابستانه است.این روزها من هی لای آنی شرلی را باز می کنم،کتاب محبوب روزهای نوجوانی ام.
هی نصیحت نکنید،نگویید تو آینده را داری.آینده برای خودتان،به من چهارده سالگی ام را برگردانید،چهارده سالگی باشکوهم را.
سلام دوست عزیر . اگر مایل به نوشتن در وبلاگ زیر هستید ، در قسمت نظرات وبلاگ اعلام کنید تا شما هم با قلم قدرتمند خود ما را در این وبلاگ یاری دهید .
www.mohakeme.blogsky.com
Thanks , joseph k
من اما برعکس تو دوست ندارم برگردم به گذشته... چشمم رو به آینده است. اما میگن حال از همه مهمتره.
مگر چه چیزِ این بیست ساله شدن دارد که مانع حال و هوای چهارده سالگیست؟ فکر کنم چهارده سالگی همیشه با توست اگر خوب بدانی که در آن روزها چه داشتهای که الان نداری و یا چه نداری که آن موقع داشتی.
بعدها٬ بیست و پنج ساله می شوی و دلت برای بیست ساله گی تنگ می شود. سی ساله می شوی و برای بیست و پنج ساله گی...
چهارده ساله گی از دست نمی رود که مریم جانم٬ با بعضی ها می آید و می آید و می آید. اینجوری می شود که آدم شصت ساله ی ۱۴ ساله هم داریم. من فکر می کنم تو هم از آنهایی.
...
در مورد شیرینی فروشی هم٬ این دیگه بستگی دارد به سلیقه ی جنابعالی. من که اگر فصل گرما باشد٬ در مورد شیرنی فروشی هم تقریبا همان روش ماهی فروشی را به کار می برم :)
خیلی باهات موافقم. اگه تونستی برش گردونی به منم بگو چه جوری میشه ۱۴ سالگی رو بر گردوند.
کتاب محبوب نوجوانی من بابا لنگ دراز بود که همش رو یکی از میزای خونه بازه.
سپید سیاه یه میز دو نفره داره، زیر پنجره. اونجا بهترین جا برای نشستنه.
چهارده سالگی من هم باشکوه نبوده. نمی دانم حالا دلم را به چی خوش کنم!
به من هم می گویند که توی گذشته زندگی نکن ... مگر حالی ام می شود ؟ اصلا مگر می شود دل تنگ نشد ؟ راستی سکرت گاردن بدجوری دل تنگ می کند آدم را ... با من بیا : مرا از شراکت با تو لذتی هست دوست من
آه ... چهارده سالگی باشکوهمان .
من نیز هم . من نیز هم .
هم برای دلتنگی و هم برای چهارده سالگی .
چرا این روزا که من گرفته ام همه مثل منن حاضرم همه چیزم رو بدم ولی به چهارده سالگی برگردم. چهارده سالگی...اه چهارده سالگی
یا حضرتا، سلام!
وبگاه تان را دیدم و سر حوصله تمام اَش را خواندم.بسیار خوشوقت شدم و در اولین فرصت در آدرسم با اجازه تان به وبگاه شما لینک می دهم.خوشحال می شوم به من سر بزنید و ترانه هایم را ببینید.
آرمین ابراهیمی
گاهی من
فقط خودم را می خواهم . همین . چند سالگی اش مهم نیست .
من نه! کلاْ نه! مهم نیست در مورد چی!
راستش من از این حالت بدم میآد که همیشه یه علامت سوال داشته باشم! شایدم برای همینه که همیشه یه علامت سوال دارم!
هی، ولی من هر بار که تو رو می بینم همین ۱۴ ساله ی محشر میاد جلوم، همینی که می خنده به دنیا و مثل آنی چشاشو می بنده و تو دنیاش چرخ می زنه. همینی که دست اولین ۱۴ ساله ای که نزدیکش باشه رو می گیره و با خودش می چرخونه...
سلام
سر باخت آلمان کلی متضرر شدم!
پرونده شهروند را در مورد Lost را نخوانده ام و ندارم. حاضرم دی.وی.دی اش را بدهم رونده اش را بگیرم!
.. من میخوام اعلام کنم قالب تو همون قالب قبلیه !
هر دو جور درسته.
عمراً میدیدم و عمراً نمیدیدم.
زبان مثل ریاضی نیست که منفی رو در منفی ضرب کنیم و مثبت بشه...
کو پس ابر ؟ کو آن ابر لعنتی ِ توی عنوانات ؟ باورم نمیشود حالاحالاها ازش خبری نخواهد بود، مریم. باورم نمیشود با این حال، توی دام منبسط و چسبناک ِ تابستان هم افتادهایم. توی این حال و هوای مزخرف ِ بیستسالگی، که انگار این اطراف، فقط تو میفهمیاش و نیکو و من. که انگار بقیه نمیفهمند این بیستسالگی ِ لعنتی، مهم است، مهم است، مهم است، هر چقدر هم که شبیه بقیهی سالهای زندهگی باشد وقتی بعدها نگاهاش میکنی... مهم است این لعنتی. کسی انتظار ِ ما را درک نمیکند این روزها مریم... کسی انتظار ِ بیثمر ِ مدام ِ بیابان را درک نمیکند مریم... بیابانها تنهایند مریم... تنهای تنها.
آرره یاد دوچرخه بخیر. تو هم جزو پایه های ثابت دوچرخه بودی؟ یا هستی؟
سلام! اول که چقدر اینجا صورتی خوشگلییه! دوم که چقدر لحنت رو میشناختم. شاید اگه نمیدونستم تو مینویسیش اینجا رو، باز هم اینو میفهمیدم... سوم که تا آخر این صفحهی صورتی رو خوندم... چهارم که خیلی خوشحالم کشفت کردم...
بیست سال خیلى زیاد به نظر مى آید وقتى نگار نباشد.
سلام. راستش نظری ندارم و میترسم بگم منم ۱۴ سالگی باشکوه که نه ولی دوست داشتنی و به یاد موندنیی داشتم.میترسم بگی وای از این نظرای دروغکی گول زنک.
اشتباهی وبلاگتو لینک کرده بودم یعنی به جای blogsky زده بودم blogfa. ولی حالا درست شد.
مامانی جونی امتحانام امروز تموم شد...
جنگولک چی؟ خب نوه ات کنکور داده میخواستم خسته نباشی بهش بگم. :>
می خواهی بزرگ نشوی؟!
راستش من هم نمی خواهم
آخ گفتی چارده سالگی آه ! من یه شعر دارم راجع بهش ! چه روزهایی
مریم زنگ زدی؟این همه حالت بد شد؟؟ ببخشید....واقعا ببخشید...
نه لیلا جانم...هیچ ربطی به زنگ زدن نداشت حال این روزهای من.اتفاقا خوشحالم خیلی که کسی،جایی هست که قرار است حرفهایم را بشنود.مرسی!
یعنی چی؟؟؟چرا من اینقدر پستتو دیر خوندم؟؟؟؟
از دیروز تا حالا خیلی دلم برات تنگ شده دختر...
تو مگه قرار نشد تابستونی بیای مشهد ببرمت بگردونمت تو مشهد....آرزو به دل مشهد اومدنت موندم ها....
پ.ن: اون ۴ روز تو تهران واسه من اردیبهشت واقعی بود....بقیه ی اردیبهشت جهنم بود مریم...جهنم...جهنم...جهنم....
پ.ن۲: دلم کافه سیاه و سپید خواست آن هم در کنار تو....
بابا مام تو مشهد کافه مافه داریم به خدا...جان نگار بیا
قیافتو یادم رفت
برنمی گردد
بیست سالگیت را با یک قاشق شکر توی یکی از ساعت های آرام عصر سر بکش .