به دوستم قول دادم آبرویش را نبرم.اما دوست جان،بحث آبرو و اینها نیست که.مهم این است که ما دو تا هنوز اینقدر دیوانه ایم!
خلاصه،دوست جان پول می خواست.اول ایستادیم در صف شلوغ خودپرداز بانک تجارت کنار دانشکده ادبیات.نوبت ما که شد دستگاه بازی درآورد.گفت بیا برویم حقوق،آنجا می گیریم.من تعجب کردم.تا جایی که یادم بود حقوق بانک نداشت.اما خب،دوست جان حقوق است و حتما بهتر می داند.
رفتیم و ایستادیم منتظر.در صف بانک؟نه!از این دستگاه ها دیده اید که آبی است؟(بهتر نمی توانم توضیح بدهم!).دختری داشت با تلفن دستگاهه حرف می زد و حرف می زد و خیلی زیاد حرف می زد و ما منتظر بودیم تا کارش تمام شود،نیم ساعت اینها!!بعد بقیه ی بچه ها هم آمدند و گفتند برای چه منتظرید؟یاسمین به دستگاه تلفن عمومی اشاره کرد و گفت:می خواهیم پول بگیریم!!
دوست جان،جنبه تکنولوژی نداری،نمی دانی این دستگاه آبی ها تلفن کارتی است و بانک نیست که پول بدهد،مرا چرا ضایع می کنی آخر؟!
این دوستت نیوتونیه برای خودش. دست کم نگیریدش.
سلام . خوبید؟عجب رازدار هستید شما!!!به هر حال وبلاگی زیبا و قدیمی دارید . موفق باشید
شاید تلفن کارتی نبوده تلف سکه بود دوستت می خواسته دخلشو بزنه!
خوب شد که نظرات رو هم خوندم. این دکتر مرسلی منو نیم ساعت به زور خندوند. شاید بهتره از شما تشکر کنم که سوژه خنده رو فراهم کردین تا علی مرسلی تیکه بندازه!
سلام
اِه!
پس این دستگاه ها تلفن هستند
راستش یکی دو بار خواستم بروم سر وقتشان
از ترس همین آبروریزی ها بی خیال شدم
سلام . احوال شما ؟ به به عجب رفیق رازداری ؟! تکی به خدا !
در این جور مواقع باید گفت که دلیل حواس پرتی رفیق شما می تونه این باشه ؛ اگر دیدی جوانی بر باجه تلفنی تکیه کرده ...... بدون عاشق شده و مغزش هنگ کرده ( یا همین چیزها ) . خوب عالم عاشقی این چیزها را هم داره دیگه . مگه نه ؟! حالا حواس رفیق شما نبود ٬ شما چرا حواست نبود ؟! هان ؟! مگه این که .......
راستی ؛ چه حافظه ی قوی داری ماشاءا ... من هر چی شعر گذاشتم شما سریع حفظ شدی . خود من که نوشتم حفظ نیستم اما شما ..... .
وای مریم من جنبه ی این همه شهرت رو ندارم:))
با کمال افتخار و سربلندی خودم رو معرفی می کنم:)
ولی خوب تقصیر من چیه که دیدم از دستگاه آبی های دانشکده فنی پول درمیاد؟!D:
و به عنوان تکمله اضافه می کنم که آخرش اون روز پول نگرفتیم و وقت تاکسی سوار شدن یادم اومد که دو عدد صد تومانی ناقابل بیشتر ندارم و این طوری شد که مجبور شدم به طرز مستضعفانه ای برم تو میدون انقلاب یکی از بن کتابای عزیزم رو بفروشم که پول برگشتنم جور شه:))
تکمله ی ۲: دختره خیلی حرف می زدا خیلی!
تکمله ی ۳:خوبه دفعه ی دیگه که ای.تی.اما جوابم کردند یه جای بن فروشی به پیشنهاد کامنت ۳ عمل کنم:)
نکته: فکر کن دختره حرف نمی زد و ما می رفتیم پشت دستگاه :))
آی که چه کیفی داره کودکی کردن و قاه قاه زدن وسط دیوار های جدی حقوق.مرسی هم ماهی برای همه ی لحظه ها! :*
(راستی دوست جان دیوانه ی خودم موقعیت جغرافیایی اون شهره! رو که فهمیدی برام چهارواردش کن :)))) )
سلام!
من کنکور دارم شما چرا نیستی؟
آخ مریم دعا کن..دعا کن جور شه برم یه جای خوب...(بعدا توضیح می دم)
پیشنهاد خوبیه ها!عابر بانک عمومی...یعنی در حین اینکه پول می گیری یه زنگ هم بزنی!اگه رانی هم داشته باشه خوبه!
موفق باشی
سلام. چقدر لذت بخش بود خواندن این مطلب آخرت. ممنون.
بازم نیومدی!
خیلی خندیدم ! مرسی
آهان نه... واقعاً این چندوقته نرسیدم کتاب بخونم. ولی یکی دارم میخونم که کوچیک هم هست. تموم که شد مینویسم به سرعت.
خاک کف پا.
سلام دوست عزیزم وبلاگ زیبایی دارید اگر موافق با تبادل لینک هستید من رو با نام
" دنیای من پر از عکس و حرف نگفته " لینک کنید بعد خبرم کنید منم لینک کنم
چی میشه به فکر همدیگه باشیم
تو دلامون خالی از کینه باشیم
چی میشه مرهمی از جنس صفا
برای دستای پر پینه باشیم
این که چیزی نیست تازه من یه سوتی ایی دادم که اگه بگم یه راست معرفی می شم تیمارستان. بعدا یه روز بهت می گم. شاید!!!!!!!!!!!!!
دخترم باید خاطراتمو واست رو کنم...
همینطور سوتیه که تو خاطرات روزانه ی من وول میخوره...
حالا باز این خوبه...
امان از روزی که همکلاسی پسرت تورو در حال سر خوردن توی سالن دانشکده کلاس۸-۶ ببینه....
یعنی باید میبودی میدیدی که سه تایی مرده بودیم از خنده...
من و اون پسره و دوستم...
خوش به حال یاسمین که اومد تو وبلاگ تو لای نوشته های قشنگت نشست..خاطره شد...
عیدت مبارک عزیزم...
تریا گردی ها و کافی شاپ گردی تو هم شروع شد؟؟؟
بلاگ قشنگی داری ....اگه تونستی یه سری هم به ما هم بزن..............به امید خدا این روابط ادامه داشته باشه
ممنون