کوی نسیم،پلاک پانزده قدیم

م

من دوست داشتم بروم توی کوچه،­با فرناز بدمینتون بازی کنم و شبهای چهارشنبه­سوری از روی آتش بپرم. مامان می­گفت: نه،­من می­گفتم:باشد. از پشت پنجره­ی آشپزخانه نگاهشان می­کردم.بچه­های همسایه را،­برادر فرناز را... من دختر همسایه نبودم،بچه محل نبودم،­اما هفده سالم که بود فهمیدم عاشق کوی نسیم شده­ام و خیابان پاتریس­لومومبا که اسمش سخت بود،که درخت چنار داشت،شیرینی لرد داشت،آن طرف­ترش شهرآرا بود که عید از مغازه­هایش پیراهن یقه­ملوانی خریده­بودم.داشتیم می­آمدیم اکباتان و من مطمئن بودم هیچ وقت عاشق اکباتان نمی­شوم.با اینکه توی کوچه­های شهرآرا بازی نکرده­ام،بچه­های این محله را نمی­شناسم،صبح­های زود خمیازه­کشان ایستاده­ام منتظر سرویس مدرسه تا ببردم به مدرسه­ای توی الهیه.اما نمی­خواستم خانه­مان را عوض کنیم برویم اکباتان.آمدیم اکباتان که برای من یعنی رفتن تا سر فاز سه،سوار تاکسی­های آزادی شدن،بی­آر­تی و انقلاب،­که گاهی ممکن است بشود ونک و گاهی مستقیم­ ته بلوار اصلی.  

نمی­دانم چرا اینها را گفتم،من حدود دو ماه دیگر کنکور فوق دارم،اصلا درس نمی­خوانم.یا خوابم یا توی گودر چرخ می­زنم.تا می­خواهم عکسی را شر کنم می­بینم قبل از من تمام دوستانم برایش لایک زده­اند.مدتهاست با دوستهایم نرفته­ام بیرون،کتاب جدید نخوانده­ام.توی تاکسی هی بغل­دستی­ام را نگاه می­کنم و فکر می­کنم یعنی این به کی رای داده؟دلم برای شادی تنگ شده،برای حرف زدن با کسی راجع­به خودم،خود ِ خودم،نه راجع­به جنبش سبز،پاترولی که از روی آدمها رد می­شود و اینکه بالاخره فهمیدید کجاست؟اوین یا جای دیگر؟ 

 امروز دلم خواست اکباتان نبودم.خانه قبلی­مان بودم،با بغض پشت پنجره­ی آشپزخانه ایستاده­بودم و از کوچه صدای خنده­ی فرناز می­آمد و تا برادرش سرش را می­آورد بالا خودم را از پشت پنجره می­کشیدم کنار و خدا خدا می­کردم سایه­ام را ندیده­باشد...­­

نظرات 14 + ارسال نظر
نگار سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:02 ب.ظ

جان مریمم...
چقدر دلم میخواست الان میشد پیشت باشم...
کلاه قرمزی خوبه؟
کاش جای کلاه قرمزی ات بودم...به کوله ات میچسبیدم هر جا میرفتی باهات میبودم...
هیییییییییی..دختر جان...

سحر سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ب.ظ http://www.lolllipop.blogfa.com

مریم ...

یاسمین سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:41 ب.ظ

مریم...
منم چی بگم جز این؟

علی مرسلی چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:22 ق.ظ

کامنتاتو که می خونم به خاطر این احساسات مشترک و حس همدردی گیتی گسترُ اشگ تو چشام حلقه می زنه...

زهرا چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:08 ب.ظ http://portray.blogfa.com

با این دلتنگی هایمان چه کنیم؟
با این همه خوشحالی های گم شده مان ...
انگار این روزها دل آدم بیشتر برای خودش تنگ می شود! خاطره ها هجوم می آورند ... آرزوها سر آدم خراب می شوند و دستمان خالیست!

علی چهارشنبه 16 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:19 ب.ظ http://www.patinage.wordpress.com/

امیدوارم هرچه زودتر تمام شود. چه این دو ماه باقی مانده و چه آن آشفتگی برجا مانده. خوب باشی ...

قنبیت پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:05 ب.ظ http://www.ghonabit.blogfa.com

میگم بهتره ی چند خط از کلاه قرمزی بنویسی شاید کمی بهتر شدی

گیتی جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:02 ق.ظ http://salenoori.mihanblog.com

سلام دوست گرامی ... اگر مایل به تبادل لینک هستید منو با عنوان " نجوم و ستاره شناسی" لینک کنید و خبرم کنید تا شما رو هم با عنوان دلخواهتون فورا لینک کنم و خبرتون کنم ...

موژان جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:47 ب.ظ http://zindagih.blogfa.com

اومدم آپ کنم
منصرف شدم
درس نمی خوانم دوماه دیگر کنکور دارم
بقیه اش بماند
پستم ماند برا ی خودم خوب نوشتی مریم

icarus جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:24 ب.ظ http://www.hozourenab.blogfa.com

سکوت اکباتان بهم آرامش می ده.با وجود نمای بتنی و ساختمونهای عبوس که با درختان تناور محصور شدن
اون پله های ورودی ب۳ رو دوست دارم. همونجایی که اون پسر سی دی فروش می نشست و فیلمای خوبی میآورد
و صدای پیر مر آواز خون ...
می شه دوستش داشت...

لیلا جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:47 ب.ظ http://www.eqlima.blogfa.com

باید برگردم... از هر راهی که رفتم باید برگردم حسن یوسف ها را آب بدهم... چای دم کنم.
یاد این چند جمله افتادم. اینها را به گمانم جایی خواندم که دلتنگی اش خیلی شبیه اینجا بود مریم.

نوید شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:20 ق.ظ http://soufie.blogfa.com

عجیب بعد از خواندن این پست هوس شعر سهراب کردم. نمیدونم چرا..
سلام.
عاشورا راخواندم اما دیگر توانی نیست که درباره ی آن بنویسم
فقط اینکه حجت تمام شد. به خون کشیدند و کربلایی دیگر

زیتا ملکی شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:06 ب.ظ

من هم خیلی وقت ها دلم خواست بروم توی کوچه و مادرم نگذاشت مریم!
من هم هی زل می زدم به جماعت توی کوچه...
ما هم هی خانه عوض کردیم و ار آن سر دنیا آمدیم این سر
اما نگران نباش.تنسان موجود خریست.حتا به چیز های بد هم عادت می کند

مهران شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:14 ب.ظ http://bobogoal.blogsky.com

سلام . نوشته هات میگن که ی کمی اوضاع دلت ابری شده و دلت بر عکس هوای تهران که خبری از زمستان نداره ، ی کمی گرفته اما آن مریمی که من می شناختم خیلی زود هوای دلش را بهاری می کرد . همه مون ی روزهائی و ی لحطع هائی همین جوری می شویم . نمیدونم چه اسمی براش بذارم اما شاید مناسب ترین اسمش براش دلتنگی باشه اما همین می تونه نشون بده که هم اوضاع دلمون مثل این اوضاع اسفناک مملکت نشده که خودش جای شکر داره و دوم اینکه هنوز چیزهائی هست که دلمون هواشون را بکنه و تو را ببره جائی که فقط فکر میتونه بره و خلاصه اینکه همه این حرف ها نشون میده که : دلت زنده است مریم .

دل من هم این چند وقته گرفته و دقیقا مثل تو جائی میره که فقط فکر می تونه بره و بعد از تمام شدن آن همه فکر و خیال فقط میشه ی آه بلند کشید .
سعی می کنم برگردم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد