گفته بودم چو بیایی...

فکر می­کردم یک­ روز می­نشینم جلویت تمام اینها را برایت تعریف می­کنم.دستت را می­گیرم و توی خیابانهای اطراف دانشگاه می­گردانمت،وصال و ایتالیا و بلوار کشاورز،که ببین من تمام این خیابانها را رفتم و گریه کردم و تو نبودی.

تمام آهنگهایی که به یاد تو گوش دادم می­گذاشتم جلویت که ببین گاهی ساعتها می­گذشت و من هنوز نشسته بودم روی زمین،تکیه داده بودم به دیوار و سردم شده بود و هی از اول،از اول،از اول...دوباره می­رفت از اول و هر بار من سردترم بود از بار قبل.

فکر می­کردم دفتر آبی­ام را می­گذاشتم جلویت که بخوان،که ببین من هم بلدم بی­قرار باشم،دلتنگ باشم،افسرده و غمگین باشم حتی.

تمام قوطیهای خالی اسمارتیز را نشانت می­دادم که ببین چه­قدر نشستم و شمردم دو تا سبز،سه تا آبی،پنج تا قرمز...و فکر می­کردم تو اگر بودی تمام نارنجی­ها را برمی­داشتی.

فکر می­کردم جای لک­هایی که انگشتانم روی شیشه های عقب اتوبوس­های ولیعصر-اکباتان انداخته نشانت می­دهم.می­نشستم ردیف عقب،از همه بالاتر و انگشتانم را می­چسباندم به شیشه،گاهی که باران می­زد و بخار بود چشم و ابرو و جوجه می­کشیدم و پاک می­کردم،ابر می­کشیدم و پاک می­کردم،گل می­کشیدم و پاک می­کردم که من حسرت نقاشی خوشگل کشیدن را به گور می­برم اصلا!

اگر آن «یک روز» نیاید هیچ وقت من با این همه قوطی­ اسمارتیز و دفتر آبی و اندوه چه کار کنم؟تو بگو.

می­زنم از اول،از اول،از اول...

 

بگذار تا بگرییم

کلمات نارسایند اصلا.برای رساندن آنچه نامی برایش نمی­شناسم.تو بگو «عمق فاجعه»،«توحش»،«ظهر خونین عاشورا»،«خشونت»...

این اندوه دامنه­دار نامی ندارد.نشسته­ام و به زور چهار تا فیلترشکن،با جان کندن خبر می­خوانم: 

 

* ابراهیم یزدی،فرزند آیت­الله طاهری،عمادالدین باقی،مشاوران میرحسین موسوی...لیست دستگیرشده­ها که ساعت به ساعت اسم جدید بهشان اضافه می­شود.

* هشت شهید تایید شده،اسمشان را نوشته­اند،که گلوله خورده­اند،چاقو خورده­اند...

* عکس خواهرزاده موسوی را نگاه می­کنم.که به پیکرش هم رحم نکرده­اند،که برده­اند...  

 

باشد،حرمت روز عاشورا را ما شکستیم.با یا حسین،میر حسین گفتن ها و فریاد اینکه ظلم نمی­خواهیم،زور نمی خواهیم...باشد،حرمت روز عاشورا را ما شکستیم،با همین دستهای خالی و عرق کرده که گاهی از سر ناچاری سنگی می­فشرد مقابل باتوم و گلوله.سطل آشغال آتش می­زد که کمی نفس بکشد،که خفقان این همه گاز اشک آور راه گلویش را نبندد. 

گیرم دو تا ماشین پلیس و موتور هم آتش گرفته­باشد.خشونت خشونت می­آورد و هر عملی را عکس العملی است..شما نبودید که تظاهرات آرام 25 خرداد را به خون کشیدید؟و ما هنوز بلد بودیم که نفس عمیق بکشیم و بگوییم صبر،صبر...

دیروز مردم نخواستند شما ون هایتان را پر کنید و از آن­ور جنازه محسن روح الامینی­ها را تحویل بدهید.

باشد،حرمت عاشورا را ما شکستیم،در اشتباه بودیم که قیام عاشورا مقابل ظلم و تحجر ایستاده­بود.آزادگی؟! مگر دربند بودن بد است که حرف از آزادگی و آزادی می­زنیم ما؟

حرمت روز عاشورا را باتوم و اسلحه و خون و کشتن و کشتن و کشتن نمی­شکند....

فریاد غریبی می­شکند که باتوم مهاجمی را از دستش گرفته.

نفس نفس زدنهای پی در پی کسی می­شکند که پایش کبود است و چشمهاش از زور اشک آور باز نمی­شود.

باشد،حرمت عاشورا را ما شکستیم که به اشتباه فکر می­کردیم عاشورا روز آزادگان تمام تاریخ است.