فکر میکردم یک روز مینشینم جلویت تمام اینها را برایت تعریف میکنم.دستت را میگیرم و توی خیابانهای اطراف دانشگاه میگردانمت،وصال و ایتالیا و بلوار کشاورز،که ببین من تمام این خیابانها را رفتم و گریه کردم و تو نبودی.
تمام آهنگهایی که به یاد تو گوش دادم میگذاشتم جلویت که ببین گاهی ساعتها میگذشت و من هنوز نشسته بودم روی زمین،تکیه داده بودم به دیوار و سردم شده بود و هی از اول،از اول،از اول...دوباره میرفت از اول و هر بار من سردترم بود از بار قبل.
فکر میکردم دفتر آبیام را میگذاشتم جلویت که بخوان،که ببین من هم بلدم بیقرار باشم،دلتنگ باشم،افسرده و غمگین باشم حتی.
تمام قوطیهای خالی اسمارتیز را نشانت میدادم که ببین چهقدر نشستم و شمردم دو تا سبز،سه تا آبی،پنج تا قرمز...و فکر میکردم تو اگر بودی تمام نارنجیها را برمیداشتی.
فکر میکردم جای لکهایی که انگشتانم روی شیشه های عقب اتوبوسهای ولیعصر-اکباتان انداخته نشانت میدهم.مینشستم ردیف عقب،از همه بالاتر و انگشتانم را میچسباندم به شیشه،گاهی که باران میزد و بخار بود چشم و ابرو و جوجه میکشیدم و پاک میکردم،ابر میکشیدم و پاک میکردم،گل میکشیدم و پاک میکردم که من حسرت نقاشی خوشگل کشیدن را به گور میبرم اصلا!
اگر آن «یک روز» نیاید هیچ وقت من با این همه قوطی اسمارتیز و دفتر آبی و اندوه چه کار کنم؟تو بگو.
میزنم از اول،از اول،از اول...
شماها اصلا به من اهمیت نمی دین!
حدادی: من که بهت گفتم حدادی... امثال ما چون به خودمون اهمیت نمیدیم هیشکی قرار نیس بهمون اهمیت بده!باید یه انقلاب اساسی علیه لباس شخصی وجودمون اتفاق بیفته تا درست بشیم...
یکی جنابعالی به خودتون اهمیت نمی دین،یکی من،یکی حدادی:دی
دفتر آبی خاطرات بهتر از دفتر سیاه خاطراته (یا شایدم دفتر خاطرات سیاه) که هنوز توش سفید مونده.
اون جوری اگه خواستی٬ یادت به آبی ِ دفترت میفته٬ اون وقته که اگه نخوای بازشم کنی می دونی که یه موقعی٬ تو یه زمانِ دیگه ای هم زندگی می کردی٬ فقط می خواد رنگ داشته باشه٬ حتی سفید.
.......................................................................................................................................................................................
اصلا نمی دونم . هنگ کردم .... اره همه چی از اول اهنگ صفحه های دفتر از اول .... توام دلتنگی؟ مریم توام؟ مریم توام؟
یه سر حتما حتما به وبلاگم بزن . حتما...داشتم خفه می شدم نوشتم . خوش به جالت که زیاد می نویسی کمتر خفه می شی
خوش به حال کسی که تو اینگونه بی تکلف دوستش داری
مثه همیشه قشنگ!ولی من اینجور پستا رو دوست ندارم چون آدم از فضولی میمیره دریغ از اینکه چیزی دستگیرش شه!
این دفه قول بده منم با خودت ببری...
هی دختر... محشر نوشتی... کلی دوسش داشتم
قوطی اسمارتیز و دفتر آبی و اندوه هات رو جمع کن و باهاشون برای دخترت داستان دختری رو تعریف کن که توی خیابونا قدم می زد و گریه می کرد و اون کسی رو که دوس داشت هیچ وقت ندید و براش اونارو جمع میکرد! :)
خیلی چسبید نوشتت!
به نام او
سلام.
بابت پست نمایشگاهم من باید ازت تشکر کنم که اومدی و خوندیش.
منم وبتو می خونم هی.
آره کار کردن با اونا خیلییییی خوبه. فکر کن همه استاد دانشگاه تهران!
به نام او
مریم میاد. باید بیاد. بیاد...بیاد...
من هنوز پیداش نکردم اما مثل تو منتظرشم.
نزدیک غروب است و من صبح را دوست دارم !!!
خوب معلومه که بازی هستی
همه آدم خوبا بازی هستن
کاشکی بازیشو دوست داشته باشی
نگران نباش پیدا میشه ! ..با انگشت رو شیشه اتوبوس شکلک نکش کثیفه انگشتت رو میکروب میکروبی میکنه.. .
همین پنجشنبه شب بود که کاکائویی با ۷۰درصد خالصی و تلخ مزه رو جات خالی نوش جان کردم.. ..برای من ثمره استفاده بی رویه از این دست خوردنی ها از طفولیت تا به امروز خرابی بیش سه دندان است اما ....بی خیال.. .
اتفاقاتی که از ابتدای سال رخ داده.. . ..عجب تجربه ای بوده برای درک بهتر از حکومت و حکومت ها.. . ..فرقی نیست بین خون هایی که بچشم دیده ایم ریختنش را با آن خون هایی که در خفا ریخته شده.. ..این وسط تنها خدا هست که بر همه چیز آگاه است.(جنایت پیش از این بوده بیش از اینها).
:-(
می خواهم فیس بوک داشته باشم و گوگل ریدر
یادم می دهی مریم؟!
توی این بلبشوی فیلترینگ هوس فیس بوک به سرت زده دختر؟!
جی میل داری برای گوگل ریدر؟
اخ من انقدر از این چیز میزا دارم واسه نشون دادن ... اصن نمی خوام بهشون فک کنم مریم ... دلم می ترکه