دیروز داشتم نوشته هام رو مرتب میکردم.دفتر های شعر بچه گی هام رو که خوندم کلی ذوق کردم.گفتم بنویسم اینجا شما هم ذوق کنین!!فقط نخندین ها.کلی واسه این شعر عرق ریختم.آخی..سوم دبستان بودم!

وقتی که روز قشنگ                  چادر رنگی شو بست
نسیم با نوازش                         با آواز و با سازش
آهنگ شب را نواخت                   قصه خواب را ساخت
بقچه شب باز شد                      دنیا پر راز شد
چراغ آسمون ما                        ماه قشنگ و پر صفا
ستاره های کوچولو                   صورتشون مثل هلو
همه و همه پیدا شدن                با شب همصدا شدن
تو آسمون نشستن                    به فکر نور هستن
بساط شب جمع شد                 آهنگ شب قطع شد
دوباره صبح شد و باز                   همه جا غرق صفاست

*نتیجه:من از همان عنفوان جوانی شخصیتی مشعشع و تابناک بودم.کسی خبر نداشت!موفق باشید.

این شعر رو دیروز گفتم.زیاد خوب از آب در نیومده.با این حال میذارمش اینجا:

تیک تاک....
ثانیه ها میگذرد
هر ثانیه تولد یک لحظه دیگر است
اما کاش
لحظه های پیشین را
به کام مرگ نمی فرستاد!

موفق شاد و سبز باشید.

به نام وسعت بی انتهایش

اینم یکی از شعرهای خودم.حدود یک سال پیش گفتمش.زمان چقدر زود میگذره!

بگذار تا بخوانمت
بگذار تا با تو بگویم
بگذار بگریم
به یاد شادی های از دست رفته و به یاد زمان
زمانی که میرود
زمانی که بازنمیگردد
وزمانی که تنها باقی میگذارد حسرت
                     بر دلهای پر رخوت
دلهای من و تو
دلهای ما.....
بیا بغض هایمان را پاک کنیم
آنها را به تیک تاک ساعت بسپاریم
تا من نگاهت کنم
و در دریای چشمانت غرق شوم
                   خواهش بزرگی است؟!

برای همه آرزوی موفقیت دارم.

دلم میخواد دستم رو دراز کنم.یکی از این ستاره های چشمک زن رو بگیرم از همون ستاره ها که انگار یکی داره توش می خنده.دلم میخواد با ستاره بازی کنم.تا خود صبح براش شعر بخونم.بعد آروم زیر گوشش زمزمه کنم:تو میدونی چرا شازده کوچولو از دنیای ما رفت؟؟

باور نمیکنم
که ناگهان به سادگی آب
از ساحل سلام دل برکنم
تا لحظه لحظه در دل دریای دور
امواج بیکران دقایق را پارو زنم
(قیصر امین پور)

سلام

این دوشبه خیلی فکر کردم.شبها تا ساعت دو بیدار بودم.مخصوصا با مشکلی که برای یکی از دوستام پیش اومده بود خیلی در هم ریخته بودم.میدونم اینجا رو میخونه.دلم میخواد بهش بگم همه خیلی دوستش داریم.همه خیلی به فکرشیم.دلم میخواد باور کنه ما دوستاشیم.دوستایی که خیلی دوستش دارن.باید بدونه پشتشو خالی نکردیم.همین که یه نفر باشه تا توی دنیا احتیاج به کمک داشته باشه من مینویسم تا کمکش کنم.اینکه توی این یه ماه که وبلاگ مینویسم یه دوست عزیز مثل لیلا پیدا کرده باشم برام یه هدفه تا وبلاگ بنویسم.همین که لحظه هام رو با شما قسمت کنم و به همه تون یه بغل آرزوهای رنگی هدیه بدم برام کافیه.(آرزوهام درهمه هی سوا نکن!)من یه عالم آرزو دارم.هر رنگی دلتون میخواد بردارین.از آبی و سبز و صورتی گرفته تا سیاه.......نه نه من آرزوی سیاه ندارم.خدای نکرده شما که آرزوی سیاه نمیخواین؟راستی هر وقت میخوام یه تصمیم بگیرم یه تکه از کتاب آنی رویای سبز رو بارها میخونم.یه عالم هدف به آدم می بخشه.اینجا می نویسمش که شما هم بخونین.این یه تیکه از نامه یه برادره به خواهرش که بعد از کشته شدن برادر توی جنگ جهانی دوم به خواهر
می رسه:
برای کودکانت از آرمانی صحبت کن که ما به خاطر آن جنگیدیم و به آنها بیاموز که این آرمان نه تنها با ایثار جان پایدار باقی میماند بلکه با زندگی و زندگی کردن نیز ثبات و دوام میابد.وگرنه قیمتی که بابت آن پرداخته کرده ایم بیهوده بوده و ایثارهای ما هیچ فایده ای در بر نداشته است......