دیروز داشتم نوشته هام رو مرتب میکردم.دفتر های شعر بچه گی هام رو که خوندم کلی ذوق کردم.گفتم بنویسم اینجا شما هم ذوق کنین!!فقط نخندین ها.کلی واسه این شعر عرق ریختم.آخی..سوم دبستان بودم!
وقتی که روز قشنگ چادر رنگی شو بست
نسیم با نوازش با آواز و با سازش
آهنگ شب را نواخت قصه خواب را ساخت
بقچه شب باز شد دنیا پر راز شد
چراغ آسمون ما ماه قشنگ و پر صفا
ستاره های کوچولو صورتشون مثل هلو
همه و همه پیدا شدن با شب همصدا شدن
تو آسمون نشستن به فکر نور هستن
بساط شب جمع شد آهنگ شب قطع شد
دوباره صبح شد و باز همه جا غرق صفاست
*نتیجه:من از همان عنفوان جوانی شخصیتی مشعشع و تابناک بودم.کسی خبر نداشت!موفق باشید.