یه کشیش مسیحی میگه: وقتی بچه بودم میخواستم دنیا را بسازم وقتی به کودکی رسیدم گفتم دنیا بزرگ است کشورم را میسازم وقتی به نوجوانی رسیدم گفتم کشور بزرگ است شهرم را میسازم وقتی به جوانی رسیدم گفتم شهر بزرگ است محله ام رامیسازم وقتی به میانسالی رسیدم گفتم محله بزرگ است خوانواده ام را میسازم وقتی به پیری رسیدم گفتم ای کاش از خودم شروع میکردم
سلام. بازم قشنگ بود... مریم جان با این نوشته هات مسئولیته خودت رو سنگین کردی دیگه بد عادتمون کردی با این نوشته های جادوییت... خوشحالم که یه دوست مث تو دارم... همینطور ادامه بده... موفق باشی و آزاد....
بگو از ما که تو خونمون غریبیم
لحظه لحظه در فرار در فریبیم
بگو از ما که به زندگی دچاریم
لحظه ها رو می کشیم نمی شماریم
سلام مریم جون...
خیلی شعرت قشنگ بود..
موفق باشی..
یه کشیش مسیحی میگه:
وقتی بچه بودم میخواستم دنیا را بسازم وقتی به کودکی رسیدم گفتم دنیا بزرگ است
کشورم را میسازم وقتی به نوجوانی رسیدم گفتم کشور بزرگ است شهرم را میسازم وقتی به
جوانی رسیدم گفتم شهر بزرگ است محله ام رامیسازم وقتی به میانسالی رسیدم گفتم محله
بزرگ است خوانواده ام را میسازم وقتی به پیری رسیدم گفتم ای کاش از خودم شروع
میکردم
سلام.
بازم قشنگ بود...
مریم جان با این نوشته هات مسئولیته خودت رو سنگین کردی
دیگه بد عادتمون کردی با این نوشته های جادوییت...
خوشحالم که یه دوست مث تو دارم...
همینطور ادامه بده...
موفق باشی و آزاد....
مر یم جون هنوز هم قشنگ می نویسی
موفق باشی