حداقل می دونم چرا نوجوونی رو اینقدر دوست دارم.نه نوجوونی خودم رو فقط،نوجوونی رو...
وقتی چهارده سالته بال داری،،پرواز رو بلدی،نه که آرزوی پرواز داشته باشی،جدی جدی بلدی ش...رویا داری،قراره دنیا رو عوض کنی،نجات بدی...
فاصله ت با رسیدنت به رویا فقط اینه که تند و تند شمع های تولدت رو فوت کنی و هی به عددهای روی کیک که اضافه می شه نگاه کنی...
کاری به تقویم یونیسف و زمان بندی دوچرخه ندارم که روی جلدش می نویسه برای نوجوان های 12 تا 17 ساله.
به نظر من نوجوونی وقتی تمومه که بفهمی رویاهات فقط رویا بودن،یک مشت خیال بافی نوجوانانه(با بچه گانه فرق داره ها!مثلا اگر جزو عشاق آن شرلی بوده باشید،اونم از نوع کتابی نه کارتونش،منظورم رو بهتر می فهمید.)
بعد یک مدت زندگی فقط و فقط زنده بودنه،شاید از روزی که بفهمی این شمع هایی که فوت کردی تو رو به آرزوها و رویاهات نمی رسونن.اونا رو ازت می گیرن،می گیرن و بی بال پرتت می کنن وسط معرکه ای که راه فراری نداره...
همین جوری این بدیهیات رو نوشتم که یادم بمونه چرا سر "
فایندینگ نورلند" گریه م گرفت.
پی نوشت:تیتر از شعرهای بیوک ملکی.
من خیلی وقته که نوجوونیم تموم شده...
درستِ.
یعنی همینطوره که میگی !
چقدر دلم گرفت ...
درود
من در وبلاگم درباره آزادی در زرتشت و مسیحیت نوشتم لطفا" آن مطالب رو بخوانید و با دیدگاه خود آن را کامل کنید.
با تشکر از شما[گل]
:)
http://www.zalzal.com/doa/doa.html
(ربنا)
منم سر این فیلم کلی گریه کردم. فکر میکنم به همین دلیل..
به نام او
می خوام لینک این نوشته تو روی وبم بذارم! با اجازه!!