گویی که نیشی دور از او،در استخوانم می رود

 

 

 

رفته است،بی که دلیل بیاورد برای رفتنش.

یکجور آرام غمگینی هم رفته،لابدبا یک آه بلند رویش را برگردانده و پاهایش را لخ لخ کنان کشیده روی زمین.

دختر چند قدم پشت سرش رفته،بعد دیده نه،حالا که اینجور بی دلیل و آرام و غمگین رفته...رفته دیگر!

بعد هی ناخن هایش را فرو کرده توی دست هایش که نه گریه نمی کنم،گریه نمی کنم.

رسیده به پله ها،پایش را که گذاشته روی پله ی اول لغزیده،سر خورده،هر چه دستش بوده پخش زمین شده،خواسته خم شود جمعشان کند،دیده نا ندارد.نشسته و سرش را پنهان کرده توی کتش:دارم از درد پا گریه می کنم،آره،از درد پا گریه می کنم،از درد پا...

ما فریم بعدی را ندیدیم،آنجا حتما مچاله تر است،بی پناه تر...

آره..لابد این جور داستان سانتی مانتالِ تکراریِ "جدایی در روز بارانی" دارد این عکس.

ته این داستانِ سانتی مانتال،دخترک وقتی دماغش را بالا کشیده و تصمیم گرفته بلند شود،دیده چتر طرف جا مانده دستش،دوباره اشکهایش سرازیر شده،نشسته و فکر کرده کاش عقلش می رسید و آفتاب که زد می رفت...

نظرات 5 + ارسال نظر
پسرک مزخرف سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:45 ب.ظ

بلد نبودی یه دلیل اختراع کنی ؟!!

نه.خلاقیت ناقصی دارم:دی

پسرک مزخرف چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ق.ظ


از این جوابائی که سئوال کننده رو شرمسار از پرسشش میکنه.

مروارید جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:19 ق.ظ http://morvarideslami.persianblog.ir

به نام او
سلام!
می تونم این عکس رو save کنم؟!

البته مروارید جان! یادم نیست خودم از کجا سیوش کردم!
بابت لینک هم ممنونم

میر چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ق.ظ

به به

S/-\}{/-\R شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ http://sahar990.blogfa.com

موفق باشی
وبلاگ قشنگی داری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد