.

عروسک محبوب بچگی های من یک خرس بود،یک کمی از من کوتاه تر،دامن های من اندازه اش بود.دامن پایش می کردم و می بردمش بیرون.خیلی هم دوستش داشتم.گندگی و نرمالو بودنش را دوست داشتم،دامن سبز گلدار که تنش می کردم و می بردمش بیرون بیشتر از همیشه.

حالا بوی نا می دهد،بوی کهنگی مانده توی تنش.

دهانش را سوراخ کرده بودم،شیشه شیشه چایی نبات می دادم به خرس پشمی.نم می گرفت،سنگین می شد.تب که می کرد،دستمال خیس می کردم می گذاشتم روی پیشانی اش،صورتش خیس می شد.

حالا بوی نا می دهد،بعد از این همه سال،هنوز چایی نبات ها توی دلش مانده اند،تلنبار شده اند...دامن را از تنش درآورده ام،گذاشتمش توی یک کیسه،ته کمد.

آن موقع ها هر شب که از تب می مرد فردا صبحش دوباره زنده بود،هزار باره تب می کرد،اما دوباره زنده می شد و دستمال خیس بود و چایی نبات و دامن سبز.

دوباره درش بیاورم نگاهش کنم؟بو کنمش؟بویش برای من خوشایند است...اما می ترسم این بار توی بازی بسوزم،بسوزد.می ترسم نگاهش اگر تب دار بود،اگر مرد،واقعی بمیرد،برای همیشه...

 

نظرات 12 + ارسال نظر
بابک پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:32 ب.ظ http://koba.blogsky.com

سلام تبریک میگم خیلی لطیف و با احساس مینویسی موفق باشید

فریبا دیندار پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ

.

پسرک مزخرف پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ب.ظ

گنده شدیم صدامون عوض شده ادای آدم بزرگها رو هم در میاریم اما با این همه گاهی دلتنگ بچگی هایمان میشیم و...کاریشم نمیشه کرد !
نه ! تا زنده ایم بچگی هم هست با جزئیات تمام هست.

مریم پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:00 ب.ظ http://maryamdays.blogspot.com/

یاد فیلم toy story 3 افتادم. عروسکا هیچ وقت نمی میرند مریم. مخصوصن اگه مال بچگی هامون باشن.

vishno-k جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ب.ظ http://vishno-k.blogspot.com

سخت بشه این چیزا برای آدمی مثل تو واقعی بمیرد. آنچنان در دنیای واقعات زندگی نمی کنیم که رویای کودکیمان بخواهد اینقدر راحت بسوزد و بمیرد

کسرا یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:14 ب.ظ http://www.mjkasra.blogfa.com

. . .
بعضی وقت ها حرفی برای گفتن ندارم
یعنی حسی که از مطلبت گرفتم قابل گفتن نیست
فقط میام نظر میدم که « شاید» خوشحال بشی
همین
موفق باشی
دوست قدیمی

فاضل ترکمن سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ق.ظ

من عروسک بچگیم یه خرگوش بود تازه ماله خودمم نبودَ خونه یکی از فامیلا دیده بودمش عاشقش شده بودو خیلی گنده بود!

موژان سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ http://www.zindagih.blogfa.com

لازمه که راجع به خرسم(جناب هس) توضیح بدم؟
هنوز صورتش شکلاتیه
ولی با من میاد حتی توی خوابگاه دانشجویی

محدثه سه‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:03 ب.ظ http://bisarotah.blogfa.com

اومده بودم یه نظری بدم؛ تبلیغات بالای وبلاگ بود "مستند تولید مثل حیوانات" همین شد که دیگه یادم رفت!

[ بدون نام ] شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:03 ب.ظ

فقط میخواستم ببینم عکسم میاد !

مروارید جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ق.ظ http://morvarideslami.persianblog.ir

به نام او
معلومه که هنوزم دوسش داری! درش بیار. نگاهش کن. بشورش و بذار یه جا که همیشه ببینیش. اینجور چیزا همیشه توی دل آدم جا دارن. داداش منم یه خرس داره که از ۳ سالگیش تا الان که ۱۵ سالشه هر شب که می خواد بخوابه پیششه.

طنین دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ http://2-kolbeh.blogsky.com

خیلی قشنگ بود.
ولی کاش اینقدر سکوت نمی کردن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد