پاییز بر باد

اتوبوس های همیشه شلوغ میدون انقلاب،پر از آدم های خسته.

پیاده روهای همیشه شلوغ میدون انقلاب،پر از پیراشکی و کوپن و نوار و کیف و بلیط های پاره شده ی سینما.

کتابفروشی های همیشه خلوت میدون انقلاب،پر از کتاب های درهم و خاک گرفته.

و تویی که این روزها هزار بار سوار همین اتوبوس ها می شی،تویی که هزار بار همین پیاده روهای شلوغ رو گز می کنی و تویی که از پشت ویترین همین کتاب ها رو نگاه می کنی.

این روزهایی که پاییز دیگه رنگ پاک کن نو  و برگ های زرد رو نداره.پاییز شده همون سر در پنجاه تومنی،پاییز شده همون مجسمه فردوسی جلوی دانشکده ادبیات،شده خیابون 16 آذر.

پاییز شده یه خاطره بین این همه کلاسور و کیف و کارت.پاییز بین برگه های انتخاب واحد گم شده و تو یادت می مونه این اولین اول مهری بود که صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدی و سوار همون اتوبوس های شلوغ شدی و رسیدی به همون پنجاه تومنی.

و شاید اولین دوست دانشگاهت حراستیه که راحت می ذاره وارد دانشگاه بشی،حتی اگر کارتت رو جا گذاشته باشی.

تو راه می ری،از این دانشکده به اون دانشکده،از حقوق به هنرهای زیبا،از ادبیات به حقوق،از کتابخونه به بوفه،از آموزش به سایت.می خوای یاد بگیری.می خوای تمام سوراخ سنبه های دور و برت رو بلد باشی.اما از هر دری که می ری تو راه خروج رو گم می کنی و وقتی با خجالت می پرسی:ببخشید در خروجی کجاست؟

لبخند هایی رو می بینی که بهت جواب می دن:سال اولی هستی؟

آره،من سال اولیم.درها رو گم می کنم،استادها رو نمی شناسم،هنوز نمی دونم سالن تربیت بدنی کجاست،هنوز نمی دونم حذف و اضافه یعنی چی.

من سال اولیم،یه دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران که عاشق سعدیه و وقتی مجسمه فردوسی رو جلوی دانشکده می بینه لبخند می زنه.یه سال اولی که هیچی نشده دلش برای شوخی ها و مسخره بازی های دبیرستان تنگه.هنوز نمی دونه سالن نشریات خواهران و برادران جداست!

یه ساعت رفته نشسته توی سالن برادران روزنامه خونده ،فقط برادر دیده و هیچ کس بهش نگفته اشتباه اومدی،فقط چپ چپ نگات کردن و تو خجالت کشیدی.چون فکر کردی روی پیشونیت نوشته:سال اولی!

نظرات 19 + ارسال نظر
بن بست سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:08 ب.ظ http://bonbast.blogspot.com

خوبه مریم.داری کنار می آیی.من چی بگم که چشمامو سنجاق میکنم به همین سر در پنجاه تومنی و بغضم و فر میدم و میگم اینجا جای از تو بهترونه.طلا خانوم شما یه میدون که چه عرض کنم.یه دنیا جلوتر باید ژیاده شی.با خط ویژه.خط فرداهای...دلم گرفته مریم.نمیدونی!

هومن سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:14 ب.ظ http://lopo.blogsky.com

هی میفهمم چی میگی :) پاینده باشی حالا چی میخونی ؟

فیروزه سه‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:17 ب.ظ

واییییییی مریم چقدر بامزه!!!!!!!رفتی تو سالن برادرا و فقط برادر دیدی!!!!!در ضمن این آقای هومن متوجه نشدن شما چی میخونی؟؟؟؟!!!!!!!

برگ چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 06:45 ق.ظ

سلام.
چهار سال خواهد گذشت.وتو خواهی رفت.ومطمین باش هیچ یک از سنگ فرشهای دانشگاه نبودنت را فریاد نخواهند کرد....برگ

ماه مهر چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:20 ق.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سال تحصیلی جدید ، تو دانشگاه براتون مبارکه خانوم.. :-)

ققنوس چهارشنبه 5 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:52 ب.ظ

تبریک میگم مریم جان ! ...
البته دور از انتظار هم نبود :)
مطمئنم که از این دوران لذت میبری ... مخصوصا به این خاطر که رشتت رو واقعا دوست داری ...
بچه تنبلایی مثل من که پاشون به یه همچین دانشگاهایی وا نمی شه ! ما همون بهتر که بریم شهرستان ! اینجا تو تهران آدم حسابمون نمی کنن ... شاید اونجا یه چیزی شدیم !

موفق باشی رفیق :)

علی مرسلی پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:05 ب.ظ

الآن که احساس سال سومی بودن بهم دست داده !!! یه جورایی از کارایی که سال اول می کردم خدم می گیره...چه قدر واسه چیزای الکی اعصابم خرد کردم.
حالا که علوم پایه رو هم دادم دگه اوضاع طوری تغیر کرده که احساس کارمندی بهم دست میده...نه دانشجویی!!!
دلم برای دانشجویی تنگ شده!

تینا پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ب.ظ http://www.tina90.blogfa.com

سلام
ممنون که بالاخره به من سر زدی!
قربانت

رسول نمازی جمعه 7 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:23 ب.ظ http://analytic.blogfa.com

خیلی نوشته ات رو دوست داشتم... نمی دونم شما توی رشته ادبیات متون اصلی رو باید بخونید ؟ مثلا می گن باید یک ترم شاهنامه فردوسی رو تا آخر بخونید ؟
این روزها که ادبیات یونان می خونم خیلی احساس نیاز می کنم به اینکه شاهنامه رو درست بدونم. حداقل می تونستم یکسری مقایسه جالب بکنم. از دانشگاه تهران صحبت کردی دلم تنگ شد واسه تهران. بجای من یک گشتی اونجاها بزن...
موفق باشی

گندمین شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:08 ب.ظ http://gandomin.com

سال اولی ... من بعد از این همه سال هنوز جایی را بلد نیستم ...
ادبیات ... خوبه دوران دانشگاه برای تو وتمام ادبیاتی ها دوران خوبی ست ... خوش به حال ادیبان !

گندمین شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:43 ب.ظ

نظرت بنویس حالا یه کم پس و پیش

تینا شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.tina90.blogfa.com

ممنون!

iamhere شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 09:08 ب.ظ http://www.iamhere.blogsky.com

خیلی منو یاد سال اول خودم انداختی...جدا شدن از حیاط کوچک مدرسه و رها شدن در فضای بزرگی پر از جاذبه های توریستی :) و اما این انگ سال اولی بودن از نظر تو و این افتخار سال اولی بودن به زعم من...الان دیگر اگر روی پیشانیم هم بنویسم سال اولی کسی باور نمی کند...گولشان را نخور !همه دوست دارند دوباره تک تک لحظاتی را که تو الان صاحبشان هستی از نو تجربه کنند...به دانشگاه تهران خوش آمدی...

آخرین ترانه ی باران شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:06 ب.ظ http://tabar.blogsky.com

مریم جام بادرودی گرم.....

همه ماسال اولیم....... اگر اینگونه بیاندیشیم بی شک تلاش بیشتری خواهیم کرد......

تندرست و موفق و شادکام باشی نازنین

پیام یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:14 ب.ظ http://payamra.com

کلی تبریک . چشم بهم بزنی تموم شده و رفته ..

بانوی ماه دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:56 ب.ظ http://banooyemah.blogsky.com


سلام
ای رهگذر
با نگاه بی انتهایت
به عمق تک تک حروف و
واژه هایم بنگر و
آرام آرام
مرا همراه با این صفحه ورق بزن...
و بعد به رسم روزگار مراو
عمق نو شته هایم را
به دست فراموشی بسپار...

معصومه دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:54 ب.ظ http://sometimes.blogsky.com

مریم عزیز ، تبریک بابت این همه زحمتی که کشیدی .
تمام کسانی امروز با یه لبخندی به تو میگن سال اولی ، یه روزی با همون لبخند بهشون گفتند : سال اولی !
از این سال اول لذت ببر !
مثل تمام دقیقه های تکرار نشدنی زندگیت .

نگار شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:41 ق.ظ http://kavir88.persianblog.com

سلام مریمم!
چقد متنت ناز بود... میبینم که یه طنز تلخی هم در وجودت داری...البته با اون مامان این طنز بعید نیست....
خیلی از متنت خوشم اومد... منم یه جورایی حس تورو داشتم ولی نه کامل...چون ۶ تا از هم دبیرستانیام باهام همکلاسن و کلی آشنا تو دانشکده خودمون و دانشکده های دیگه میشناسم....
تعبیرت از دانشگاه تهران به عنوان پنجاه تومنی خیلی نازه مریم....! دیگه طلای المپیاد ادبییی دیگه...
خیلی دلم برات تنگ شده...
آخ خدایا! چقد متنت ناز بود!!!!!

پ.م پنج‌شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ق.ظ

بردن مجسمه رو.. ...نه ؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد