سیزده به در

مدرسه که می رفتم سیزده به در برایم مساوی بود با مشق های تمام نشدنی.

حالا،نوید می دهد به بازگشتن به دامان روزمرگی های همیشگی.به جمع کردن سفره ی هفت سین.

نه،من این روز را دوست ندارم.

 

نظرات 7 + ارسال نظر
فریبا سه‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:31 ب.ظ http://www.havijebanafsh.blogfa.com

اوین نفر منم!
همیشه نفر اول بدون تو هر چیزی منو به هیجان می اره!




سیزده به در...
نمی ئونم چرا خیلی دوسش ندارم! جز بوی علف هاش از هیچی دیگه خوشم نمی اد! همیشه سیز ده به در منم و اتاقم و کاغذ هایی که دور و برم پخش و پلان! شعرهای بی قافیه ای که پشت سر هم ردیف می شن رو دفترم!
گفتم که ...
جز بوی علف ها و سبزه هاش از هیچیز دیگه ای خوشم نمی اد!
سیزده به در واسه من دلتنگیه! دلتنگ شدن واسه لحظه های بی دغدغه ام! اینکه دیوانه وار کتاب می خوندم و اصلا به درس هایی فکر نمی کردم که روی هم تلنبار می شدن!
من...
من...


خدایا! شکرت!

علی سه‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:59 ب.ظ http://doudkesh.blogfa.com/author-doudkesh.aspx

و شاید دیگر برایم هیچ کدام از این حس‌ها اتفاق نیفتد...

هدیه سه‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:38 ب.ظ http://nameibarayeto.blogfa.com/

آره ، روزمرگی هامون از فردا شروع می شن
برگشتن به هر روز از خونه در اومدن و شب ، بدون خرسندی از اینکه کار مفیدی انجام داده ای به خونه برگشتن ...
و دیگه حتی وقت نمی کنی هفته ای یه کتاب بخونی چه برسه به روزی یه کتاب!

شیرین ناز چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:02 ق.ظ http://shirinnaz628.blogfa.com/

سلام میشه بگی کجا همکلاسی بودیم من مریم زیاد می شناسم.شرمنده.

مونا چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 12:21 ق.ظ

تو که از من داغون تری که.روزمرگی نیست که.میریم دانشگاه درس میخونیـــــم مثه دخترای خوب تا رستگار بشیم. میگم نکنه راه دوم رستگاریو میخوای بری؟!!
blogsky از اون آدما و گلا نداره؛نه؟
میخواستم برات گل بذارم.یعنی که دچارتم.

کوروموزوم نا معلوم چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:05 ب.ظ http://xxxy.blogsky.com

اره منم ۱۳ به درو دوست ندارم مخصوصا با اون غروبهای دلگیرش که ادمو یاد عصرای مسخره جمعه میندازه.

نگار چهارشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 08:57 ب.ظ

واسه من ۱۳ بدر یعنی یه چند ساعت سرخوشی با بروبچ فامیل...وسط تنها و ورق بازی....و بعد کوفتگی عضلات... کشیده شدن قصه ی درد به تمام بافتهای وجودم...کابوس پرتاب شدن به سمت کلاسهای خواب آلود...گرمای بهار....حساسیت....میان ترم...کنفرانس....
اما وضع من بدتر از توئه...تمام این ۱۳ روزم روزمرگی محض بود...لذتی از عید نبردم امسال...همش تکرار و تکرار و تکرار و بگرد دنبال وقتی برای تنهایی... و تازه من امسال هفت سین هم نداشتم مریم و نمیدانی چقدر دلم ماهی قرمز توی تنگ میخواست هی....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد