زود بیدار شدم. دوش گرفتم. صبحانه شیرینی زبان خوردم. از خانه رفتم بیرون. سوار مترو شدم، توی مترو کارتون خریدم. از مترو پیاده شدم که بروم خانهی دوستم . خانهاش دور بود، هوا سرد. شکلات خریدم، دستهایم را کردهبودم توی جیبم. با هم درس خواندیم، خندیدیم و خوردیم.
رسیدم خانه، دم غروب. رفتم کمک مامان که خریدها را از توی ماشین بیاورد بالا. بعد آمدم توی اتاقم. چراغ را روشن نکردم، دراز کشیدم روی تخت. خواستم بلند شوم نقش خیال را روشن کنم. نکردم، توی سرم برای خودم خواندمش.
باید مطلب تحویل میدادم، درس میخواندم، مشقهای کلاس زبان را مینوشتم.
حوصله نداشتم، هنوز سرفه میکنم، خشک و ادامهدار.
بلند شدم، چراغ را روشن کردم، شیرینی خوردم، سرفهام بدتر شد.
دلم میخواهد وسط این سطرها را با یک چیزی پر کنم.
یک چیزی که روزمرگی نباشد، خستگی نباشد.
نمیتوانم.
پی نوشت: شادی اس ام اس زده شعر بخوان. همینجوری نوشتم: سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است.
نمیدانم با چه کسی بودم.
ایـــــــران بـــــــرد...
کلا بردن تیمهای عربی خیلی فاز داره میدونی ؟!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهــــــــــــــــــــــــــــــــای خلیج فارسته!
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآهــــــــــــــــــــــــــــــــای نفس کش ایرانته! عربِ که هنوزم چراغاش عقبِ هـــه هــــه !
ببخشید! من کوچیک که بودم لایه روئی هرچی شیرینی زبانی که میدیدم رو جدا می کردم و میخوردم.و ایضا قاچاقی از درون جعبه به ظاهر باز نشده شیرینی... شکلات؟ چی نستله؟
:)