از روزهایی که گذشت

اسم اسبم توماس بود. دامن پفی داشتم، موهایم بلند بود. سوار اسبم می­شدم، توی چمنزارها به تاخت می­رفتم، گردن اسبم را بو می­کردم و گاهی که ناراحت بودم زیر لب می­گفتم: توماس، توماس…

شوهرم رفته­بود ماموریت. شوهرم دلقک بود، اسمش جک بود. در کمد را باز می­کردم، یک دلقک کوچک را می­دیدم که افتاده کف کمد، سعی می­کردم صدایم را بلرزانم که مثلا شوق، بغض و می­گفتم: جک! برگشتی؟

خواهرم ژوزفین، باربی بود، سوغات مشهد. اولین و آخرین باربی که توی زندگی­ام داشتم. موهایش را می­بافتم. گاهی که تب می­کرد، می­گذاشتمش روی تخت خودم. پیشانی ژوزفین را با دستمال خیس می­کردم، آّب می­دادم بخورد. بالشم خیس می­شد، بوی نا می­گرفت.

ژوزفین می­مرد، جک مسافرت بود، می­رفتم توماس را از اصطبل در می­آوردم و بغلش گریه می­کردم.

فردایش دوباره ژوزفین زنده بود، من توی چمنزارها اسب سواری می­کردم و منتظر جک بودم.

خانه­ی جک و ژوزفین کمد گوشه­ی اتاقم بود.

عروسک اسب نداشتم، خانه­ی توماس گوشه­ی سرم بود، بیشتر از همه با او بازی می­کردم.

ده سالم بود.

نظرات 4 + ارسال نظر
درختک پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:39 ب.ظ http://derakhtak.wordpress.com

چه دلم تنگ شده بود برای وبلاگ زیبایت...کلن مندوره ای می آیم(از واسطه های مختلف) همه ی پست های چند ماهت را می خوانم می روم!اینبار اما می گذارم در گوگل ریدر اینطوری بهتره...

مونا پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:52 ب.ظ

عاشق ده سالگیاتم...
دلم برات تنگ شده.

پسرک مزخرف جمعه 1 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ

۱۰ سالگی تو چقدر دخترونه بوده!
من در ۱۰ سالگی کمدم رو پر کرده بودم از روزنامه های همشهری و ضمیمه های آفتابگردانی که ویژه جامجهانی94 بودن!
نه.. اون وقتها ۱۱ سالم بود!

داریوش سه‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ب.ظ http://cheshmedel.persianblog.ir

وبلاگ قشنگیه موفق باشین

بهشت یا جهنم انتخاب کنید

http://cheshmedel.persianblog.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد