1. بیشتر از خود عید هفتهٔ آخر اسفند را دوست دارم. انتظار کشیدن برای آمدن بهار یک جور آیین شده برایم.
این روزها انتظار آمدن بهار را میکشم، با خودم میگویم: بهار که آمد...
بهار که آمد هیچ اتفاقی نمیافتد، فقط لباسهای گرم میروند توی کشوی پشتی. من دوباره یک لیست درست میکنم از فیلمها و کتابها و فکر میکنم سال جدید که بیاید من بالاخره..
بالاخره چی؟ هیچی، اما بهار که آمد...
2. دستمال قدرت داداش کایکو را یادتان هست؟ من دستبند قدرت دارم. آن هم دو تا، یکی ش یک دستبند راه راه طوسی و آبی است که شادی برایم بافته، میبندمش کنار ساعتم.
دیروز هم یک رد نازک سبز اضافه شد، با یک گل کوچک وسطش، این یکی را آذین بهم داد.
حالا هر وقت دارم چیزی مینویسم، یا درس میخوانم هی به دستهایم نگاه میکنم، به گل کوچک آبی رنگ، به ریشههای دستبند شادی و فکر میکنم تا ابد میتوانم همین جا بنشینم، بخوانم و بنویسم و خسته نشوم.
3. دکتر چراغ قوه انداخت توی گلویم و گفت: ملتهب است.
بعد سرش را خم کرد نسخه بنویسد: اگر دیدی بیقراری به خاطر این قرصه است.
گلوی ملتهب، تن بیقرار...
مریضیام بغض دارد انگار، بیقرار و ناآرام است طفلکی.
+ تیتر از شعرهای قیصر امین پور
من هم هفته ی آخر اسفند را بیشتر دوس دارم و دقیقن برای انتظار بهار!برای بویش!...شاید هم چون هفته ی آخر به دنیا آمده ام...طبیعت را اینجوری بیشتر دوس دارم...
مریضی نیست اون که.. اسمش اشتیاقه..
خوب نمیشه.. جاشو چیزای خوب تر می گیره.
قول قول قول.. :*