دلم میخواست الان غمگین بودم، تازه از حمام آمده بودم، با موهای بلند و خیس و سنگین مینشستم توی اتاق تمیز با چراغ خاموش، توی تاریکی یک آهنگی برای خودم روشن میکردم و شاید حتی بغض هم میکردم... بله، همچین حالی.
به جایش اتاقم مثل بازار شام است و دماغ من مثل شیر فلکه باز است و همه جا دستمال مچاله شده ریخته.
غمگین هم نیستم چون عید توی راه است و کلاه قرمزی دارد. موهام خیس نیست، تنم درد میکند و اینقدر آهنگ مزخرف گوش دادهام که حالم دارد به هم میخورد...
اما نمیتوانم گوش ندهم، نمیدانم چرا. چند روز است کامپیوتر که روشن میشود ناخودآگاه میروم سراغ محسن یگانه.
دلم میخواست الان مری پاپینز اینجا بود و آواز میخواند و بشکن میزد تا این اتاق مرتب شود. تا این کتابهای ریخته کف زمین جمع شوند و این گرد روی آیینه پاک شود.
پارسال هفت سین نداشتیم، دم سال تحویل دست هام رنگی نبود، به هیچ تخم مرغی پولک نچسباندم.
امسال مامان از حالا گندم سبز کرده و من مطمئنم تا سال تحویل سبزه هه خراب میشود... زود نیست برای سبزه سبز کردن؟
نمیدانم که! شاید هم زود نیست...
چرا دوست داشتم الان غمگین بودم؟ چون اشک از فین فین شاعرانهتر است؟ چون اشک سادهتر بند میآید؟ جدی سادهتر بند میآید؟
این آهنگه را یکی بیاید خاموش کند تو رو خدا! یکی هم از روی شلنگ بلاگ اسپات و وورد پرس بلندشان کند، میخواهم بروم عید دیدنی، برای این و آن نظر بگذارم!
+ یکی به من گفت نمیتواند اینجا نظر بگذارد و کامنت دانیام مشکل دارد... اگر کس دیگری هم مشکل مشابهی دارد لطف میکند به من یکای میل بزند که اگر وافعا مشکلی هست فکری به حالش بکنم؟. خیلی ممنون
+ خودش فهمید، خواند و تمام شد و الان ساکت نشسته.
+ تیتر برای این است که یادم بماند امروز کتاب دختری با روبان سفید را خواندم، نوشته ی مژگان کلهر.