هر ماه رنگ موهایش را عوض میکرد. تازگیها بنفش و آبی بود، قبلش صورتی.
درختها را دوست داشت، درختهای سپیدار را بیشتر. وقتی بچه بود تصمیم گرفته بود تمام درختهای سپیدار دنیا را ببوسد. به خودش قول داده بود، مجبور بود. برای همین مسافرت رفتن با او دیوانه کننده بود، هر چند دقیقه یک بار داد میزد:بزنید کنار، بزنید کنار...آنقدر داد می زد که نگه میداشتند، میدوید و دستش را حلقه میکرد دور تنه درختهای سپیدار و میبوسیدشان. مسیر چهارساعته، یک روز تمام طول میکشید.
جادهها را دوست داشت، سفر را دوست داشت، باد را دوست داشت. میگفت توی زندگی قبلیام عشایر بودم، ییلاق و قشلاق میکردم، گوسفندها را میگذاشتم روی کولم و از رودخانه رد میشدم.
گاهی مینشست و ساعتها از زندگی قبلیاش تعریف میکرد، از اینکه از کنار رودخانهها پونه میکنده و با پنیر دستساز خودش میخورده.
کمتر فیلمی را کامل میدید، کمتر کتابی را کامل میخواند. معمولا بعد از یکربع حوصلهاش سر میرفت. بلند میشد دور خانه راه می رفت و شروع میکرد به آواز خواندن.
میگفتند:نخون، سر جدت نخون، با این صدات...
لبخند میزد که هیچ میدانستید توی زندگی قبل از قبلیام خواننده بودم؟ پیانو هم میزدم.
چند بار تا حالا درسش را نصفه ول کردهبود، رشتههای مختلف. از حسابداری گرفته تا مجسمهسازی. هر بار برگشتهبود از اول، دوباره کنکور دادهبود، کنکور انسانی، ریاضی، هنر... هر بار بعد یک سال پشیمان شدهبود. درس را ول کرده بود و رفته بود سراغ زبان یاد گرفتن. میتوانست به ده زبان زندهی دنیا سلام و احوالپرسی کند و وضع آب و هوا را بگوید. همه را بعد از یکی، دو ترم ول کردهبود.
تازگیها گیر دادهبود به آشپزی. میرفت توی آشپزخانه و چیزهای بیربط را میریخت توی قابلمه و هم میزد. روی لازانیا به جای سس مربای آلبالو میریخت و میگفت آشپزی همینجوری اختراع شده. توی یکی از زندگیهایم آشپز بودم، آن موقعها توی قرمهسبزی عدس میریختند، من فهمیدم باید لوبیا ریخت.
عاشق طعمهای جدید بود، تمام چیپسها و بستنیها و آدامسهای سوپرمارکتها را امتحان کردهبود. بسکویت زنجفیلی میخرید. مادرش میگفت تو که زنجفیل دوست نداشتی، جواب میداد شاید روی بیسکویت خوشمزه بشود، توی چای خوب نبود.
دوست داشت یک بار توی اتوبان برخلاف جهت ماشینها بدود. دوست داشت معتاد بشود ببیند میتواند ترک کند یا نه. دوست داشت جهانگردی کند و آخر سر برود استرالیا کانگورو پروش بدهد. دوست داشت از مازندران تا روسیه را شنا کند. دوست داشت یاد بگیرد باله برقصد. دوست داشت با دوچرخه برود دور تا دور کرهی زمین را بگردد و توی راه درختها را ببوسد. دوست داشت برود قطب و پنگوئنها را نگاه کند و یک بچهخرس قطبی ِگرم و نرم را بغل کند.
اتاقش را خودش رنگ میکرد. هر ماه که با یک رنگ موی جدید برمیگشت خانه قلم مو میگرفت دستش و رنگ اتاقش را هم عوض میکرد. اتاق را آبی میکرد و با سفید ابر میکشید، اتاق را سیاه میکرد و با طلایی ستاره میکشید، اتاق را سبز میکرد و از سقف نوارهای رنگی آویزان میکرد.
همهچیزش کف اتاق ولو بود، لباسهایی که تا حالا یک بار هم پوشیده نشدهبودند، کتابهایی که تا نصفه خواندهبود و بالای هر صفحه آدمکهای مختلف نقاشی کردهبود، پاستیلهای تاریخ مصرف گذشته، لاکهای رنگ و وارنگ که از دستفروشهای مترو خریده بود.
هر چیزی توی مترو میدید میخرید. ده تا لیف حمام داشت، بسته بسته لواشک، گیرههای روسری بهدرد نخور، انگشترهای بنجل و برق برقی، دستمالهای جیبی بی فال و با فال.
همهشان را ریختهبود کف اتاق. موقع رنگ کردن همه را کپه میکرد وسط اتاق که پایش به جایی نگیرد.
صبحهای جمعه زود از خواب بیدار میشد و میرفت کوه تا بطریهای نوشابه و پوستهای پفک و چیپس را جمع کند.
مادرش میگفت:به جاش اتاق خودتو تمیز کن.
میگفت: من که کوه نیستم، با پوست پفک نمیمیرم. اگر کوهها مردند، توی زندگی بعدیام کجا را فتح کنم؟
مادرش آه میکشید. میگفت: دیوانه، من از دست تو چی کار کنم؟
پدرش میگفت: باباجان اینها که نشد کار و زندگی.
میگفت: اینها زندگی نیست؟ پس دقیقا چی زندگی است؟
و فکر میکرد عصر بروم تندی از اینور اتوبان بدوم آنور، زیر آبپاش چمنها خیس شوم. دیدی بالاخره توانستم یک گنجشک را هم ببوسم، میشود یکروز کبوترها و گنجشکها پرواز نکنند وقتی نزدیکشان شدم؟
سلام دوست عزیز فکر میکنم شما هم توی دانلود از رپید شیر و هات فایل مشکل دارید یا مجبورید اکانت بخرید اما بهتره دست نگه داری با استفاده از این سایت می تویند هرفایلی رو که خواستید از رپیدشیر دانلود کنید
قویترین لیچر اینترنت
www.usleech.co.cc
چه رنگ موهایی! یاد جایتانا افتادم توی سریال سفری دیگری! وای!خاک بر سرم! لو دادم که منم سالوادور میبینم!
نه دیگه این یکی شخصیت رو یه خورده مثل اینکه آینه وار نوشتی... حالا بماند منظور چیست :دی ولی اینم خیلی عالی بود و تخیلاتش عالی بود و هیجان خاص بودن داشت... در شخصیت پردازی ما می رویم دنبال آن نقاط خاص از یک شخصیت خاص تا با خاص بودنش خواننده را با خود همراه کنیم و به او هیجان دهیم.. کاری که می کنی یه تمرین عالی شخصیت پردازیه... مثل ماله من نیست که یه داستان می نویسم با شخصیت های بی شخصیت که بعد به تدریج شخصیتی مبهم پیدا می کنن :)) البته داستانای من ماله قرن آیندن... آدمای این قرن علاقه ای به خوندنش ندارن.. یکیشم خودت :))
خوب بهم نگفتید برای شروع باید چکار کنم؟
من بی صبرانه منتظرم............
سلام
داستانهاتون خیلی زیباست؛ من همشونو دوست دارم.
موفق باشید
خب من این جور زندگی رو دوست دارم
قشنگ بود مریم. باید داستانش کنی.
دوسش داشتم این آدمو
خیلی هم! :)
چقدر گردش تو بلاگت لذت بخشه...
من یه بار خواستم، بوسیدمشون.
سلام.میتونم داستاناتون رو با میلم برای دوستانم بفرستم؟