-
شبیه یک درد دامنه دار
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 21:53
با هر بهانهٔ سادهای دلم میگیرد. یک جور دل گرفتن خوب. میدانید چه میگویم؟ دل گرفتن خوب را میشناسید؟ مثلا یاد آن روز میدان آزادی، که از پل هوایی رفتیم بالا و هیجان زده داد میزدیم: وای سر و تهش معلوم نیست. یا یاد نمایشنامه خوانی توی انجمن علمی حقوق، که گاهی میآمدیم بیرون و غروب بود، شب بود... و صدای پیچیدن خنده توی...
-
چوفیال چینی
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 23:34
یک همکلاسی داشتم. کلاس پنجم، ردیف آخر. تمام مدت توی گوش من لیلا فروهر میخواند. خط کشیده بودیم روی میز، روی نیمکت. که یعنی نیا توی قسمت من. از خط میزد بیرون، دستش را میگذاشت روی دفتر من و زیر گوشم لیلا فروهر میخواند. من فهمیدم توی دنیا چیزی هست به نام شوی ۷۸. ما جمعهها میرفتیم خانهٔ پدرجان و مادرجان. من بدو بدو...
-
گریز از میان مایگی آرزوی بزرگی است؟
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 20:31
من از اون دسته آدمهایی هستم که دلم تایید میخواد. تایید کارهایی که میکنم، حرفهایی که میزنم، چیزهایی که مینویسم... تایید شدن برام مهمه، بوده، همیشه. همینه که هیچ وقت نگفتم به جهنم، بگذار هر فکری دوست دارن بکنن، اگر هم گفتم شبش خوابم نبرده. این بده؟ من «طغیان گر» نیستم. یک زندگی معمولی دارم، یا بک روند خیلی معمولی....
-
رویا
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 17:34
قلبم تند میزد. زمستان را بغل کردم و با خودم آوردم توی تخت. تخت سرد بود، گفتم پتو نمیخواهم. قلبم که میزند تنم داغ میشود. زمستان برفی را بغل کردم، پاهایم را چسباندم به دانههای برف، توی دست هایم ها کردم. آدم برفی ساختم. آدم برفی دهان نداشت. گفته بود من دوست ندارم حرف بزنم، میخواهم این قدر چیزی نگویم تا بمیرم....
-
خیابان های خیس
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 12:03
در تصویر اول مهر است. هفت سالهام، دور حیاط چرخ میزنیم، یک حلقهٔ بزرگ. بنشین و پاشو بازی میکنیم و خوراکی میخوریم. مدرسه خوب است.. کسی که دستش را گرفتهام سرما خورده است، فین فین میکند. اما اشکالی ندارد، چون یک موهای حلقه حلقهٔ خوبی دارد که از زیر مقنعهاش زده بیرون . تصویر دوم یک کارت است. فصلش را نمیدانم، شاید...
-
همین چیزهای کوچک
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 18:25
اوایل پیش از طلوع یک صحنهای است که سلین و جسی سوار تراموا هستند. سلین دارد از خودش میگوید. موهایش ریخته توی صورتش. جسی گوش میدهد، نگاهش میکند، هی دست دست میکند، چند بار دستش را میبرد جلو تا آن تکه مو را از صورت سلین بزند عقب، نمیزند. انگار هنوز وقتش نیست. سلین خودش مویش را میزند پشت گوشش، جسی دستش را میبرد...
-
از روزگار رفته حکایت -۲
جمعه 8 بهمنماه سال 1389 12:37
از هشت سال پیش تا حالا هیچی عوض نشده انگار! شبهای امتحان من هنوز دارم توی اینترنت چرخ میزنم و حوصلهام که سر رفت، دفترهای قدیمی را ورق میزنم. اسنادش هم موجود است. مثلا این: « خیلی باحالم. فردا امتحان فیزیک دارم که هیچی حالیم نیست. از دیروز تا حالا دارم ول میگردم، حالا هم هوس نوشتن زده به سرم. آخه یه سری وبلاگ...
-
.
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 00:45
+یادم نیست از کی دسک تاپمه، شاید از اول پاییز. + مال اینجا ست.
-
واگویه
سهشنبه 5 بهمنماه سال 1389 11:24
نمیدانم چرا. انگار که خودم را مجبور کرده باشم به نوشتن. هر روز توی گوگل ریدر یادداشتهای چرند مینویسم، پر از غلط تایپی و نگارشی. هی پست وبلاگ مینویسم و درفت میکنم. از خانه که میروم بیرون انگار یکی توی مغزم نشسته و خودکار توی دستهایش، هی مینویسد، مینویسد، مینویسد... نمیدانم چرا. انگار کلمهها مرا بندی این...
-
زندگی روی لبه
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 20:07
*«رقص روی لبه »را دوست داشتم، خیلی زیاد. شاید به خاطر حالم بود توی روزی که این کتاب را خواندم. دیده اید گاهی دوست داری یک کتاب را به همه بدهی که بخوانند؟ این کتاب برای من این جوری بود. برای همین این یادداشت نسبتا طولانی را می گذارم اینجا. دیدید کسی ترغیب شد و خرید و خواند! *الان نگاه کردم دیدم وای چه یادداشت...
-
برای مرجان
پنجشنبه 30 دیماه سال 1389 22:47
یاد باد آنکه ز ما، وقت سفر یاد نکرد به وداعی دل غمدیدهی ما شاد نکرد دل به امید صدایی که مگر در تو رسد نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد + اجرا شده توسط همایون شجریان، آیین مشکاتیان و سیامک آقایی در مراسم بزرگداشت استاد مشکاتیان، 27 شهریور 1389 +...
-
از روزهایی که گذشت
پنجشنبه 30 دیماه سال 1389 15:14
اسم اسبم توماس بود. دامن پفی داشتم، موهایم بلند بود. سوار اسبم میشدم، توی چمنزارها به تاخت میرفتم، گردن اسبم را بو میکردم و گاهی که ناراحت بودم زیر لب میگفتم: توماس، توماس… شوهرم رفتهبود ماموریت. شوهرم دلقک بود، اسمش جک بود. در کمد را باز میکردم، یک دلقک کوچک را میدیدم که افتاده کف کمد، سعی میکردم صدایم را...
-
.
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 23:06
زود بیدار شدم. دوش گرفتم. صبحانه شیرینی زبان خوردم. از خانه رفتم بیرون. سوار مترو شدم، توی مترو کارتون خریدم. از مترو پیاده شدم که بروم خانهی دوستم . خانهاش دور بود، هوا سرد. شکلات خریدم، دستهایم را کردهبودم توی جیبم. با هم درس خواندیم، خندیدیم و خوردیم. رسیدم خانه، دم غروب. رفتم کمک مامان که خریدها را از توی...
-
ای همه خوبی در آغوشت
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 20:50
1. انگار آدمها یارکشی میکنند، من میمانم بیرون. بعضی وقتها اینجوری است، انگار من هیچکسم، من را نمیبینند، نمیشنوند... شاید این جوری نباشد ها، حس من است. 2. برف که میآمد، یکریز و نرم، من اول یاد تمام بچههایی بودم که تا حالا برف را ندیدهاند. که با تعجب به این چیزی که دارد از آسمان میبارد خیره میشوند و بعد...
-
آدم ها-۱۲
جمعه 24 دیماه سال 1389 16:21
دلم می خواهد بدانم بین این چند تا آدم، کدام یکی را بیشتر دوست داشتید؟ و البته چرا؟ راه دیگری برای پرسیدن بلد نبودم، جز اینکه اینجا بنویسم و بگویم اگر دوست دارید زیر همین پست کامنت بگذارید، اگر نه این کنار راه برای پیغام خصوصی هم هست، پست الکترونیکی. آدم ها +یعنی دارم آدم هامو قضاوت می کنم؟ نمی دونم که! + دوست دارم...
-
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
جمعه 24 دیماه سال 1389 00:06
چیزهای کوچک، مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظهی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشتهاش به دستهایت یک فشار کوچک میدهد… چیزی شبیه یک بوسه مثلا. راننده تاکسیای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند میگوید: روز خوبی داشتهباشی دخترم. آدمهایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان میشوی، دستپاچه...
-
فرجه اختراع شده تا آدم کمبودهای زندگی ش رو کشف کنه
سهشنبه 21 دیماه سال 1389 18:35
مثلا به جای فکر کردن به امتحانهای هفتهی بعد چه کار میکردم؟ دوست دارم بروم یک جای دور، یک جای خیلی دور که هیچ کس را نشناسم. پالتوی قرمز بپوشم، شاید هم آبی. با کلاه و شالگردن. بروم توی یک کتابخانهی نمور و تاریک و یک کتاب پیدا کنم که حال این روزهام باشد. موقع خواندنش شیرکاکائوی داغ بخورم و بیرون برف بیاید. شب، زیر...
-
هزار شاید و آیا به جای یک باید
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 20:49
استاد دارد در مورد تعصب حرف میزند. میگوید عاشقی که نسبت به معشوقش تعصب نداشته باشد عاشق مزخرفی است. میدانم چه میگوید، منظورش از تعصب یک جور آرمان است، یک یقین، یک خواستنی که برایت بلند باشد، بزرگ باشد... میخواهم بلند شوم بگویم من به هیچ جای این خاک تعصب ندارم... بعد فکر میکنم پس دستبند سبزی که بالای تختم سنجاق...
-
هر چی که جاده س رو زمین، به سینه ی من میرسه
سهشنبه 14 دیماه سال 1389 18:24
مرضیه بهش میگوید: ماهی. اول حال من را میپرسد و بعد میگوید: ماهیات... من هر بار میگویم هیچی. اگر چت نبود و مرضیه جلویم نشسته بود هیچی را با صدای آرام میگفتم، بعد لابد سرم را میانداختم پایین و با غذایم بازی میکردم. مرضیه اولها میگفت ماهی حوض. حالا از دریا حرف میزند. من رودخانه میخواهم، وحشی، پر پیچ و خم،...
-
سبزانگشتی
شنبه 11 دیماه سال 1389 12:14
چندوقت پیش تو خیابون یه بیلبورد زده بودن تو این مایهها که “شهروند گرامی بالکن خانهی شما بخشی از نمای شهر ماست” و زیرش یه عکس از یه بالکن زشت انداخته بودن که چرک بود و پر از لباسای اویزون شدهی با رنگای تاریک. از جملهش خوشم اومد ولی من اگر بودم عکس اون بالکنه با اون گلای رنگی رنگیشو زیرش چاپ میکردم. پدرجانم یک...
-
یاغی گری را بلد نیستم، فقط می نویسمش
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 16:13
گاهی نوشتن جبر است. دست خودت نیست، دوست داری بنویسی، حتی اگر کلمهای نداشتهباشی، داستانی هم... همینجوری مینویسم که نوشتهباشم. ***** چند روز پیش وقتی رسیدم خانه خسته و ناآرام بودم. قبلترش توی ایستگاه مترو نشستهبودم و قطارها را نگاه میکردم که میآمدند و میرفتند. رسیدم خانه و غر زدم، با بغض نشستم توی تاریکی و...
-
آدم ها- ۱۱
چهارشنبه 1 دیماه سال 1389 22:58
هر چه سعی کرد خطوط صورتش را به یاد نمی آورد.تنها چیزی که به وضوح یادش مانده بود چشمانش بود،چشمانی نیمه باز و مات که دورشان به طرزی غیر معمول سیاه بود.حق هم داشت،زن مقنعه اش را کشیده بود روی صورتش،چیزی معلوم نبود.فقط یک لحظه که زن سرش را آورد بالا و مقنعه ی سیاهش را کشید عقب،چشمانش را دید.زن حدودا چهل ساله به نظر می...
-
داستان یکی که پشت پلک هام اشک آور می زند
جمعه 26 آذرماه سال 1389 21:08
از درس نخواندن خستهشدهام. از بطالتی که پهن شده روی روزهای هفته. برایش کاری نمیتوانم بکنم، هر روز به خودم میگویم امروز مال توست، بیا بغلش کن، بیا خودت را خوشحال کن. روزهایم را بغل میکنم، چه چیزی خوشحالم میکند؟ خوابیدن، فرندز دیدن، موسیقی، گاهی کتابی، مجلهای. با همینها سرگرم میشوم، خوشحال نه. انتظار میکشم....
-
مرزها، مرزهای لعنتی
شنبه 20 آذرماه سال 1389 00:17
صبح یکشنبه است. مغازهها تک و توک باز هستند. انگار نه انگار که دیشب این خیابان یکپارچه نور و رنگ بود. من و مامان راه میرویم. من به استانبول دل باختهام. دلم میخواهد دست خیابان استقلال را بگیرم و ببرم بگذارم جای خیابان دراز آزادی، جایی که هر روز صبح با چشمهای خواب آلود ماشینها را میشمرم، تایمرهای چراغقرمزها را...
-
آدم ها - ۱۰
جمعه 12 آذرماه سال 1389 00:07
پاستیل و دونات و بستنی شکلاتی دوست دارم. شمشادهای خیس را دوست دارم. آب خوردن با بطری را بیشتر از آب خوردن با لیوان دوست دارم، برای همین همیشه یک بطری توی یخچال دارم. خوابیدن تا لنگ ظهر را دوست دارم، بعدش میشود صبحانه و ناهار را یکی کرد و تا دم غروب توی خانه ول گشت و به ریش دنیا خندید. ظاهرا تنبلی و بیکاری و بیعاری...
-
نقش خیال
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 22:05
یک جایی در این آواز است که انگار هااای های به آخ ختم میشود، درست قبل از این که بگوید: " نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو دستنمای خلق شد قامت چون هلال من" همین جاهاست که دلم میخواهد چشمهایم را ببندم و بروم یک جای دوری. حتی همین دیشب، تالار وحدت، وقتی من دسته صندلی را چسبیده بودم و همایون شجریان داشت...
-
از حیرانی ها -۵
پنجشنبه 20 آبانماه سال 1389 21:38
به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن، از پشت نفسهای گل ابریشم همچنان آهو که جفتش را + فتح باغ با صدای فروغ فرخزاد + از حیرانی ها- ۱ + ا ز حبرانی ها- ۲ + از حیرانی ها -۳ + از حیرانی ها- ۴
-
آدم ها- ۹
شنبه 15 آبانماه سال 1389 00:43
کاش یکی بود که دوستم داشت. پیرمرد همسایه که مُرد من بیشتر از بقیه گریه کردم، روی خرماها پودر نارگیل پاشیدم و گلاب ریختم توی گلابپاش و ترمهی سیاه پهن کردم روی میز دم در و تمام مدت شانههایم میلرزید. خودم رفتهبودم کمک، به خاطر روزهایی که مرا با دخترش اشتباه میگرفت و آب نباتی که دستمال چسبیده بود کنارش میگذاشت کف...
-
خواب خوب بهشت
چهارشنبه 12 آبانماه سال 1389 15:28
نمیدانم خاصیت باران چیست. بیبهانه خوشبختم میکند… "سانتی مانتالیسم در اثر باران زدگی"، لطف کنید دارویی برایش اختراع نکنید. دیشب توی هاگوارتز هم باران میآمد، دامبلدور شنلی پوشیدهبود که رویش ماه و ستاره داشت. دلم یکجوریاش بود، مطمئن بود هیچوقت دامبلدور را از نزدیک نمیبیند… به باریکهی سبزی که بالای...
-
سه شنبه خدا کوه را آفرید
جمعه 7 آبانماه سال 1389 18:26
این عکس را بچهها همان آخرها سر کلاس گرفتهاند، با موبایل. یاد آن دقیقههایی که کلامش را قطع میکرد، چشمهایش را میبست، سرش رو به سقف، گاهی دست میبرد لای موهاش، گاهی دستها را قلاب میکرد به هم و دستها، با رد بیماری و درد روی میز میماندند. این هم آخرین چیزی که آقای شاعر روی تختهی کلاس نوشت،دوشنبه عصر. و بعد رفت و...