مثلا به جای فکر کردن به امتحانهای هفتهی بعد چه کار میکردم؟
دوست دارم بروم یک جای دور، یک جای خیلی دور که هیچ کس را نشناسم.
پالتوی قرمز بپوشم، شاید هم آبی. با کلاه و شالگردن.
بروم توی یک کتابخانهی نمور و تاریک و یک کتاب پیدا کنم که حال این روزهام باشد.
موقع خواندنش شیرکاکائوی داغ بخورم و بیرون برف بیاید.
شب، زیر برف و باد، با دوچرخه برگردم خانه.
خانهی کوچکی که فقط من تویش زندگی میکنم.
بعد آشپزیام خوب باشد و مثلا برای خودم اسپاگتی و پودینگ شکلات درست کنم.
+ پی نوشت ها حذف شد. یک کمی توضیح داده بودم که شاید شادی هم دلش بخواهد بیاید و سکرت گاردن هم باید باشد و موقع نوشتن این یادداشت هیچ احساس باحالی نمی کردم.
رویای زیبای مشترک...
چرا منو حذف کردی ؟
دیگه دوست ندارم .
:D
چه فکر نازک غمناکی...
انگار که یه داستان کمیکِ که بعد یه روز میرسه که وارد یکی از داستانهای کتابهایی بشی که میخونی وارد یه دنیای خیالی...
شب، زیر برف و باد، با دوچرخه برمیگردی خانه، ازبغل من که رد میشوی آرام تر برو. دِ آرام تر بابا جان.
گوتز: من همانطور که تو را میبینم، راهم را هم میبینم. خدا نور هدایت به من عنایت کرده است!
ناستی: وقتی خدا ساکت است، میتوان هر ادعایی را به او نسبت داد.
شیطان و خدا/ ژان پل سارتر