نمیدانم خاصیت باران چیست. بیبهانه خوشبختم میکند… "سانتی مانتالیسم در اثر باران زدگی"، لطف کنید دارویی برایش اختراع نکنید.
دیشب توی هاگوارتز هم باران میآمد، دامبلدور شنلی پوشیدهبود که رویش ماه و ستاره داشت. دلم یکجوریاش بود، مطمئن بود هیچوقت دامبلدور را از نزدیک نمیبیند… به باریکهی سبزی که بالای تختم است نگاه کردم، خواستم برایش تعریف کنم چیزی که مهم است عشق است، حتی برای جادوگرها هم مهم است. به خاطر همین لرد ولدمورت مچاله شد، چون هری آدمها را دوست داشت، چون لیلی هری را دوست داشت…
ولش کن، خودش بهتر از من و دامبلدور میداند. یک روزی، یک نفر برایش تعریف کرده آنچه دائمی است زندگی است.
***
دبیرستان که بودم یک دفتری داشتم که تویش مینوشتم روزها چه رنگی است..
مثلا اینجوری:
" با زمان مسابقه میدهم. ثانیهها میگذرند. روزم آبی بود با عطر جنگلهای شمال."
" روزی معمولی. آبی با بوی پرتقال"
بعضی جاها قشنگ معلوم است الکی نوشتهام، چه روزگاری بوده که یک روز درمیان آبی و پرتقالی و جنگل شمال و بهار نارنج و هفت رنگ رنگین کمان بوده؟ آن هم روز معمولیاش…
تقویم سال هشتاد و نه آدم تر است، گاهی نوشته "حالم هیچ خوب نیست" ، گاهی " غمگینم"، گاهی هم با رنگ سبز نوشته " سرخوشم، باران میآید، مه آمده پایین، نزدیک درختها، موسیقی خوب گوش میدهم و طعم تند دارچین پخش شده روی زبانم."
آبی با بوی دارچین!
:)
تقویم نود آدم ترترتر است فکر کنم :)
چیزه ...
من به منظور محافظت از اندک آبروی باقیمانده م نمیگم چیا می نویسم تو دفترم :دی