آدم ها- ۱۱

هر چه سعی کرد خطوط صورتش را به یاد نمی آورد.تنها چیزی که به وضوح یادش مانده بود  چشمانش بود،چشمانی نیمه باز و مات که دورشان به طرزی غیر معمول سیاه بود.حق هم داشت،زن مقنعه اش را  ­­کشیده بود روی صورتش،چیزی معلوم نبود.فقط یک لحظه که زن سرش را آورد بالا و مقنعه ی سیاهش را کشید عقب،چشمانش را دید.زن حدودا چهل ساله به نظر می آمد،از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه کرده بود و فریاد کشیده بود:چرا نمی رسیم پس؟چرا اینقدر یواش میری عوضی؟

راننده زد روی ترمز و گفت:ناراحتی؟پیاده شو.

با وساطت مردم راه افتاده بود.راستش مردم نمی خواستند زن تلوتلو خوران از بینشان رد شود،برسد به در اتوبوس و پیاده شود.البته این طبیعی ترین عکس العملش بود،مرد فکر می کرد اتفاق وحشتناک تری بیفتد،مثلا زن حمله کند به راننده و دستانش را حلقه کند دور گلویش و به قصد خفه کردن بفشارد.

راننده که راه افتاد زن نالید:کسی یه چیکه آب نداره؟

کسی چیزی نگفت.مرد سرک کشید تا ببیند کسی آب می دهد به زن یا نه.آنقدر سرش را آورد جلو که خانمی چادری زیر لب غرولند کرد:استغفرالله.

مرد خودش را جمع کرد و چسبید به میله ای که قسمت زنانه و مردانه را از هم جدا می کرد،سعی کرد طوری بایستد که زن را ببیند. مانتوی کوتاهش سیاه بود و کهنه.احتمالا زن در طول زمان چاق شده بود،سوراخ دکمه های مانتو به هم نرسیده و باز مانده بودند.شاید هم مانتو مال آدم لاغری بوده و بعد رسیده به دست زن. شلوارش هم سیاه بود.

چیز غیرمعمول جورابهای قرمزش بود.قرمزی تند و خیره کننده.دمپایی پاره پایش بود و قرمزی جورابهایش چشم را می زد،مخصوصا نوک شست سوراخش.

زن  داد زد:پاشو،بهت می گم پاشو برو وایسا،می خوام دراز بکشم.

مسافر بغل دستی خودش را جمع کرد و از جایش بلند شد.زن دراز کشید،پاهایش روی یک صندلی و بالاتنه اش روی صندلی دوم.اما...سرش جا مانده بود و یکوری از صندلی دوم آویزان شده بود.داد زد:این صندلی ها چرا اینقدر کوتاه؟آی خدا دارم می میرم،کمرم درد می کنه،قرص دارین بدین بهم؟ای لعنت به این صندلی ها.ای خدا درد دارم.

-خانم،هتل نیست که اینجا.هی دستور می دی پنج دقیقه یک بار.

-کی گفت هتله زنیکه؟آی مردم من گفتم اینجا هتله؟من یه چیکه آب خواستم.به خدا شما نمی دونین من چه قدر ناراحتم،پام،سرم،قلبم،کمرم...من درد دارم،ناراحتم.یه دونه قرص دارین بدین بهم؟یه چیکه آب؟

آه و ناله هایش که بلندتر شد مردم دورش را خالی کردند،خانمی کیفش را کنار کشید تا گوشه کیفش نکشد به مانتوی زن.

اتوبوس ایستاد توی ایستگاه بین راه.خانمی سوار شد،بچه به بغل.بچه پیراهن صورتی پوشیده بود با موهای دم موشی،حدودا سه ساله بود انگار.

حالا زن داشت با صدای بلند ناله می کرد.ناله های ممتد با صدایی زیر.آخرش دل خانمی سوخت.دست کرد در کیفش و یک بسته قرص در آورد.

-دست به دست برسونین بهش.

خانم ها بسته قرص را دست به دست گرداندند.به نزدیک ترین نفر به زن رسید.دختر جوانی بود،با کفش های پاشنه بلند و صورتی غرق در پودر.دماغش را چین داد و قرص را به سمت زن دراز کرد.تا زن دستش را آورد جلو زود دستش را کشید عقب.قرص ول شد و افتاد کف اتوبوس.

زن با آه و ناله خم شد و قرص را پیدا کرد.دو حب گذاشت در دهانش و گفت:آب نمی خوام.عادت دارم ...آی...خانم،پولش رو بدم؟چه قدره پولش؟آی...

مرد با خودش فکر کرد:من بودم نمی دادم یک بسته قرص کامل بهش.شاید بخواد خودکشی کنه.

صدای زن آمده بود پایین تر:همین جوری هی قرص می خورم،زندگی م رو بیاین ببینین،هی درد دارم،همه ش ناراحتم.نرسیدیم؟

راننده از توی آینه نگاه کرد:خوش اومدین،ایستگاه آخره.

زن بلند شد، مقنعه اش را کشید بالا تا پله ها را ببیند،حواسش رفت به زن بچه به بغل و دخترش.چشمهایش درخشید و رفت طرف زن.خواست بچه را از بغل زن بکشد:اومدی ریحانه؟اومدی مادر؟هی بهت گفتم شیطونی نکن،میله ی اتوبوس رو محکم بگیر.صاف وایسا،اتوبوس ترمز می کنه،می افتی زیر دست و پا.یا می ری توی شیشه.گوش ندادی.اما الان که خوبی مادر.تو که چیزیت نیست.

بچه جیغ می زد و گریه می کرد.مادرش ترسیده بود،رنگش پریده بود و بچه اش را می کشید به سمت خودش.بچه هق هق می کرد و لگد می زد.

-خانم ول کن بچه رو.گناه داره،ترسیده.

-خانم بیا بهت آب بدم.آروم بگیر.

-بیا اینور.ریحانه کیه؟

زن دستش را شل کرد،مردم خودشان را جمع کردند تا از بین جمعیت رد شود و پیاده شود.

مرد جمعیت را هل داد و از در مردانه پرید پایین.

-کوری مگه؟آی..له کردی پامو.

مرد برگشت و به نشانه عذرخواهی سری تکان داد.چشم گرداند تا توی ترمینال شلوغ اتوبوس زن را پیدا کند.نمی دانست چرا دوست دارد بداند خانه زن کجاست،سوار کدام اتوبوس می شود و شوهرش چه شکلی است.اگر اصلا شوهری،خانواده ای،چیزی داشته باشد.

زن را دید که خمیده  می رود به سمت اتوبوس های انقلاب.زن داشت می رفت سوار اتوبوسی شود تا مسیر آمده را برگردد.

نظرات 10 + ارسال نظر
بهداد چهارشنبه 1 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ب.ظ http://mangozsahteman.blogsky.com

سلام وبلاگ سبیار خوبی دارید

حمیدرضا پنج‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:34 ب.ظ

اغراق آمیز بود. یعنی حتی اگه واقعی بود (که من شخصن تا حدودی این جوریش رو دیدم) این قدر تلخه که خواننده به جای پذیرش، جا خالی می ده که بهش نخوره. یعنی این قدر کوتاه و وحشتناکه که فرصت تأثیر فضا و شخصیت رو(را)، رو خواننده نمی ده.
ولی این پشت کار تبریک داره. اول باور نمی کردم به عدد 11 برسی ولی حالا فقط می تونم بگم ایول ;)

esperanza جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:45 ق.ظ

wow!

پیمان جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:34 ب.ظ http://Sepehrdad.blogfa.com

یه آدم سالمم بنویس. همه کج و کوله بودن آخه!!!

قو شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 ق.ظ http://ghooha-bar-bad.blogfa.com

جالب بود ....

نیلوفرانه شنبه 4 دی‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ http://www.niloooofarane.blogfa.com

هرچند تلخ بود اما مثل همه ی داستان هات زیبا بود . قول میدم هروقت کتابت چاپ شه اولین خریدارش خودم باشم .

شادی سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ

تو هم غمگین مینویسی مریم؟

ph چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ب.ظ

http://changizi.blogfa.com/post-881.aspx

نقش خیال پنج‌شنبه 9 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:01 ق.ظ http://collegeabad.blogspot.com/

{گل}

هاله شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ق.ظ

قشنک بود. خیلی قشنگ. مگه داستان می نویسید؟ هرچی که بود خوشم اومد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد