پدرجانم یک گلدان کاغذی دارد پشت پنجرهی خانهاش.
گلدان بزرگ است. تمام پنجرهی سالن را پوشانده. حتی توی این فصل، توی این غبار هم گل میدهد، گلهای صورتی.
تمام خانوادهی ما سهمی از این گل دارند. وقتی گلها خشک شد و از شاخه ریخت، پدرجان جمعشان میکند و تقسیم میکند.
خشک شدهها هنوز همان جور صورتیاند، همانقدر زیبا. فقط دیگر به شاخه نیستند.
میریزیمشان توی کاسههای قدیمی، میگذاریمشان روی میز، مهمان که میآید نگاه میکند و میگوید چه قشنگ!
و اینجوری گل کاغذی خانهی پدرجان، خانه به خانه سفر میکند.
خانههای اکباتان را دیدهاید؟
یک روز یک دختر جوانی آمدهبود زنگ زدهبود دم خانهی پدرجان، که من هر روز پنجرهی سالن شما را از آن رو به رو میبینم، گل هایتان را...
خانه را پیدا کردهبود و آمدهبود که بپرسد میشود این گلهای قشنگ را قلمه زد؟
میدانم بالکن این پست خانهی بیبالکن پدرجان من نیست.
فقط گاهی این شعر را میخوانم و به ظرف گل کاغذیهای دو سال پیش نگاه میکنم که با رنگ پریده، هنوز زیبایند:
«عکس گلی بکشیم
با حروف
شاید گلی بشکفد
حرفی از گل بزنیم
شاید گلی بیاید
بیژن جلالی»
+ این پست را کامل بخوانید.
شاید...
حالم شبیه آن روزها شده که رفتم. همان حال را دارم. شبیه است. نمیدانم چرا می ترسم. مگر الان پشیمانم، که یهو همه دوستای قدیمیم رو ... . اما الان می ترسم. رو ورق بهتر مینویسم.
یه بار خونه یکی از آشناها یه ظرف پر گل خشک شده دیدم البته گل محمدی بود اونا ولی بازم خیلی جال آدم رو خوب میکردن
چه خوب است گلهای ما بخشی از نمای شهر شما باشد ....