رویا

قلبم تند می‌زد.

زمستان را بغل کردم و با خودم آوردم توی تخت.

تخت سرد بود، گفتم پتو نمی‌خواهم. قلبم که می‌زند تنم داغ می‌شود.

زمستان برفی را بغل کردم، پا‌هایم را چسباندم به دانه‌های برف، توی دست هایم‌ ها کردم. آدم برفی ساختم.

 آدم برفی دهان نداشت. گفته بود من دوست ندارم حرف بزنم، می‌خواهم این قدر چیزی نگویم تا بمیرم.

گفتم: آدم برفی، دهان هم نداشته باشی چشم که داری، اشکت می‌شود حرف.

آدم برفی پرسید: تابستان خوب است؟

نمی‌دانستم.

من نمی‌دانم آدم برفی. من همه‌اش سردم است، سردم است، سردم است.

 

+ شاید هم کابوس

نظرات 3 + ارسال نظر
esperanza جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:08 ب.ظ http://sobriety.blogsky.com

گر نکوبی شیشه ی غم را به سنگ،
هفت رنگش می شود هفتاد رنگ...

آره جانم!

درختک جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ب.ظ http://derakhtak.wordpress.com

بهش می گفتی تصوری از سردی احساست ندارد شاید...

vishno شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ب.ظ http://vishno-k.blogspot.com

آخ آخ... چقدر سخته این احساس سرما ی شدید. ولی عجیبه با تمام سختیش آدم گاهی دوسش داره و بهش عضق می ورزه. آخ آخ که آدم برفی چقدر تابستون رو دوست داره. وقتی که آب میشه و دیگه بار تحمل ناپذیر بودن رو مجبور نیست به دوش بکشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد