-
رویا خوانی
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 19:46
اگر نمیتوانی رنگین کمان را در جیبت جا بدهی غمگین نباش در عوض رویاهایت آن قدر بزرگند که هر چه را بخواهی میتوانی درون آن بگذاری + داشتم بادکنک به شرط چاقو را دوباره خوانی میکردم. رویش نوشته: مجموعه شعر سپید برای کودکان، علی اصغر سیدآبادی. رسیدم به این شعر و بعد یاد این عکس افتادم، از این عکس هاست که در فایل مرحوم...
-
دلم مچاله است...
شنبه 14 آبانماه سال 1390 21:51
نه به خاطر اینکه همه چیز روز به روز پیچیدهتر میشود، نه چون من یاد گرفتهام که خوشحالی حق من است، حق هر آدمی است که خوشحال باشد نه غمگین، نه چون تو رفتهای و من وقتی این را مینویسم دروغ نوشتهام، چون تو هیج وقت نیامدی که بروی. اینها نیست، دلتنگی نیست، حیرانی هم، عاشقی هم... نوشتن هم که راه گریز نیست. من دارم بیست و...
-
گودر، دو نقطه پرانتز برعکس
چهارشنبه 11 آبانماه سال 1390 00:08
+ سر کلاس بودم، چند تا اسام اس اومد که گودر پکید، عوض شد، تموم شد... دلم گرفت، دوست داشتم کنار آدمهایی که اینها رو فرستادن باشم، دست هم رو بگیریم و دور هم برای گودر سوگواری کنیم. +من از این به بعد اگر پست وبلاگی را خواندم و خوشم آمد، از هزارتوی فیلترها میگذرم و میروم برایش مینویسم: لایک، مثبت صد تا لایک......
-
شد چهار سال...
شنبه 7 آبانماه سال 1390 22:50
کیفیت عکس خوب نیست، میدانم. این را زدهام به دیوار کمدم، نقاشش حسین صافی است. روز تشییع جنازه بهمان دادند، توی حیاط خانهٔ شاعران. بعد که برگشتم خانه، اشکهایم که بند نمیآمد، این را زدم به دیوار کمدم و شروع کردم به شعر نوشتن، شعرهای خودش، آن قدر نوشتم و نوشتم و نوشتم که پوستر پر شد، اشکهایم هم بند آمد. بعد از آن...
-
به فائزه و مرجان
پنجشنبه 21 مهرماه سال 1390 22:47
نفیسه یک جا نوشته بود دلم برای سه تاییتان کنار هم تنگ شده... و بعد یک عالم تصویر توی ذهنم جان گرفت از چایی دارچین خوردن و ساندویچ ادبیات خوردن و توی همکف راه رفتن و موسیقی گوش دادن. این روزها میروم توی بوفه، چرخی میزنم و بعد میبینم تمام قیافهها جدیدند، کسی را نمیشناسم، دلم میگیرد. فکر میکنم پیر شدهام، خوبیاش...
-
از حیرانی ها - 7
یکشنبه 17 مهرماه سال 1390 21:03
یکی از آشناهای ما عاشق شد و به خاطر همین خسته شد و چهار سال در رختخواب ماند. من فکر میکنم که عشق آدم را خسته میکند . جان- ۶ ساله + توی کتاب «شعر و کودکی» قیصر امینپور خواندمش، از یک کتاب انگلیسی به نام «خدا عشق را برکت دهد» نقل کرده بود. + از حیرانی ها
-
پاییز آمد، لا به لای درختان
چهارشنبه 30 شهریورماه سال 1390 16:02
توی این آهنگ پاییز است، یک ساعتی از غروب گذشته. قبلش با بچهها نشستهایم توی بوفهٔ دانشکده و چای خوردهایم و حرف زدهایم و به ترک دیوار خندیدهایم. بعد راه افتادهایم سمت شیرینی فرانسه، شیرکاکائو خوردهایم و زبانمان سوخته. چون هی به ساعت نگاه کردهایم و شیرکاکائو را داغ داغ سر کشیدهایم. بعد که از هم جدا شدهایم، هر...
-
وبلاگستان، شهر شیشه ای
دوشنبه 21 شهریورماه سال 1390 23:17
نمیدانم چون این روزها ده سالگی وبلاگستان فارسی است دلم میخواهد چیزی اینجا بنویسم، یا چون امشب دلم برای وبلاگم تنگ شد. آن اولها که اینجا صورتی بود و یک فرشتهای هم بالای سرش خوابیده بود، نوجوان بودم. راهنمایی بودم، وبلاگستان برایم دنیای عجیبی بود. چیزهایی میخواندم که تا حالا هیج جا نشنیده بودم، حسهایی که برایم...
-
ظلم ظالم، جور صیاد
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 20:51
یکی از آرزوهام که کاش خیلی طول نکشد برآورده شدنش، رفتن به کنسرت استاد شجریان است. امروز داشتم کنسرت همنوا با بم را نگاه میکردم، دوربین هی میچرخید روی جمعیت، صورت همه خیس بود. بعد رسید به مرغ سحر، توی خانه نشسته بودم، زانوهایم را بغل گرفته بودم و با صدایی که خودم میدانم هیچ خوب نیست بلند میخواندم: شام تاریک ما را...
-
بدون ویرایش
چهارشنبه 9 شهریورماه سال 1390 20:39
فکر کردم باید تنهایی زندگی کردن را یاد گرفت. اینجوری که بلد باشی تنهایی لذت ببری، شادی کنی، تسلا بیابی و برای تمام سوالهایت راه حل داشته باشی. این بود که تصمیم گرفتم تصفیه کنم، فکر کردم به جای اینکه هزار جا دنبال آرامش بگردم، یک جایی توی وجود خودم پیدایش کنم... یک جور آرامشی، که هیچ چیزی خرابش نکند. که توی بدترین...
-
روزها با سوزها همراه شد
یکشنبه 8 خردادماه سال 1390 14:02
از صبح افتادهام به جان خانه. گردگیری کردهام، ظرف شستهام، روبالشیها و حولهها را شستهام . از گردگیری و ظرف شستن متنفرم، اما بیماری فصل امتحانها شروع شده، حاضرم هر کاری بکنم که درس نخوانم. همین الان هوس کردم بروم توی آفتاب بدوم. کاش لااقل این ترم شاهنامه داشتم به جای مثنوی. آقای فردوسی، آقای فردوسی عزیز...
-
دست باز، دست جمع
شنبه 31 اردیبهشتماه سال 1390 22:30
تازگیها میروم شنا، گه گاهی. موبایلم را خاموش میکنم و میسرانم توی کیف. نفسم را حبس میکنم و شلپ، شلپ. میروم و برمی گردم، میروم و برمی گردم. بعضی از چیزهایی که قبلا خوب بلد بودم یادم رفته. مثل کرال پشت. دراز میکشم و هر چه بیشتر دست و پا میزنم بیشتر میروم پایین... مثل بعضی از روزها که هر چه تلاش میکنی برای حفظ...
-
یله
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1390 22:21
دخترک داشت تند و تند مانتویش را پاک میکرد. گفت: لیوان یکهو یله شد روی مانتوم. لبخند زدم. بهش گفتم من مدتها بود میخواستم از یله شدن توی جمله هام استفاده کنم، فقط نمیدانستم کجا بیارمش. حالا اگر جایی، وسط یک مهمانی مثلا، لیوان برگشت رو ی لباسم ناراحت نمیشوم. میخواهم بلند اعلام کنم: چیزی نیست، فقط یک لیوان یله شد...
-
خرسی
شنبه 17 اردیبهشتماه سال 1390 00:51
۱ . نوا را آوردم توی اتاق، اول با آن خرسی که ساحل بهم داده بود بازی کردیم. از این عروسکهای نمایش است که دستت را بکنی توی سرش و تکان تکان دهی که یعنی سلام، من خرسم . نمیدانم، شاید هم خرس نیست. نوا پرسید اسمش چیست؟ من گفتم: خرس دست زرد. چون دستش زرد بود و من خلاقیت ندارم. بعد نوا رفت به همه گفت این خرس دست نقرهای...
-
ولیک به خون جگر شود
چهارشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1390 13:01
و ساعتها و هفتههایی در زندگانی هست که من میافتم روی دور سکرت گاردن گوش کردن و امون نمیدم به خودم . انگار که شده باشم رینگ بوکس خودم، گوش میدم و محاکمه میکنم. گوش میدم و مشت میزنم. گوش میدم و دم آخر که خسته و بیحال افتادم یک گوشه ، دلم میسوزه به حال خودم. یک قطرهای گوشهٔ چشم هست که همون جا می مونه، شبیه...
-
ساعت های آخر شب
یکشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1390 23:36
ساعتهای آخر شب که هیچ اثری از تمیزی دم صبح اتاق نیست. ساعتهای آخر شب که میزم پر از کتاب و دفتر و خرده کاغذ و خرده پاک کن است. ساعتهای آخر شب که لیوان چای نیم خورده، سرد شده و مانده روی میز. ساعتهای آخر شب که مشقهای کلاس زبان مانده و گودر مثبت هوار مانده و دندان مسواک نکرده مانده و حرفهای نگفته، تلنبار مانده و رد...
-
من بی دهان خندیده ام
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 16:31
بیدار بودم، هنوز هم میگویم بیدار بودم و دیدم. دیدم که یک سایه از دور آمد که شکل هیچ سایهای نبود... یک حجم سفید بود، یک حجم سفید و روشن با چشمهای درخشان. آمد، دستم را گرفت، نیم خیز شدم رو تخت، پیشانیام را بوسید و بعد از چند دقیقه سر گرداند و رفت. نمیدانم چرا بعدا اینها را برایت گفتم، که تو بخندی و بگویی خواب...
-
یک شعله ی فروزان
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 20:10
مهمانها رفتهاند. یک عالم ظرف شستم، رفتم حمام و حالا با هندوانه و کیک آمدم نشستم اینجا. توی کتابی که رو به رویم باز است نوشته: «مادر معتقد بود که عشق بزرگ یک بار به سراغ آدم میآید و تمامی هم ندارد. اگر آمد همیشه میماند. من امروز در این سن و سال منظور مادرم را بسیار خوب درک میکنم. او از عشق تصور یک شعلهٔ فروزان...
-
همین آدم های ساده و معمولی
دوشنبه 8 فروردینماه سال 1390 13:18
رفتم دم در گیشه ایستادم. خیلی محترمانه و سوت زنان، که مثلا دارم سانس هار را نگاه میکنم. آدمها را نگاه میکردم و توی دلم برای کسی که بلیت «جدایی نادر از سیمین» را میخرید دست میزدم و اخراجیها را با کینه نگاه میکردم. احمقانه است... من مفتشم؟ مفتش نیستم. اما نمیفهمم چرا اسم مسعود ده نمکی کارگردان است و چرا این همه...
-
.
یکشنبه 7 فروردینماه سال 1390 00:33
من جلوی آینه زیاد با خودم حرف میزنم، ادا درمی آورم، آواز میخوانم... یک مدت میرفتم جلوی آینه و ژست میگرفتم تا آن روزی که قرار است اسکار بهترین انیمیشن را بگیرم توی عکسها خوب بیفتم. گاهی که آلبوم عکس هایم را می دیدم هول میکردم، غصه میخوردم چرا لبخندم مصنوعی است و کاش زودتر برای جرم گیری دندانهایم از دکتر وقت...
-
تولد عید شما مبارک!
شنبه 28 اسفندماه سال 1389 00:13
ماه نگار توی سرم چرخ میخورد، ماه نگار نگاهم میکند، ماه نگار مینشیند روی میزم بستنی قیفی لیس میزند... آن قدر مطمئنم اسمش ماه نگار است که میدانم خودم مریمم. از کل داستان فقط همین را مطمئنم. یکی بود، یکی نبود. یک دختری بود که اسمش ماه نگار بود. بعد؟ نمیدانم قرار است چه بشود. الان همه جایم درد میکند، دو سه روز است...
-
کتاب ها به یاد می آورند
سهشنبه 24 اسفندماه سال 1389 18:13
دو سال است که دم عید یک لیست مینویسم از کتابهای کودک و نوجوانی که در طول سال خوانده بودم و دوستشان داشتم... کتابهایی که به نظرم میشود به بچههای دور و بر عیدی داد. این لیست امسالم است که امروز در صفحهٔ «ادبیات کودک» شرق منتشر شد. با این توضیح که در روزنامه فقط کتابهای چاپ ۸۹ را معرفی کرده بودم و در لیست وبلاگیام...
-
دختری با روبان سفید
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 22:28
دلم میخواست الان غمگین بودم، تازه از حمام آمده بودم، با موهای بلند و خیس و سنگین مینشستم توی اتاق تمیز با چراغ خاموش، توی تاریکی یک آهنگی برای خودم روشن میکردم و شاید حتی بغض هم میکردم... بله، همچین حالی. به جایش اتاقم مثل بازار شام است و دماغ من مثل شیر فلکه باز است و همه جا دستمال مچاله شده ریخته. غمگین هم نیستم...
-
باران بهار، برگ پیغام تو بود
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 13:00
1. بیشتر از خود عید هفتهٔ آخر اسفند را دوست دارم. انتظار کشیدن برای آمدن بهار یک جور آیین شده برایم. این روزها انتظار آمدن بهار را میکشم، با خودم میگویم: بهار که آمد... بهار که آمد هیچ اتفاقی نمیافتد، فقط لباسهای گرم میروند توی کشوی پشتی. من دوباره یک لیست درست میکنم از فیلمها و کتابها و فکر میکنم سال جدید...
-
آیینه و آواز
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 12:37
زنگ میزدم آیینه و آواز، همیشه اشغال میزد. آهنگ درخواستی داشتم. دو ساعت میگرفتم و اشغال بود. حرفهایم را مینوشتم روی کاغذ. مینوشتم: سلام، خسته نباشید، با تشکر از برنامهٔ خوبتون. میخواستم خواهش کنم آهنگ فلان رو برام پخش کنید. فلانی هستم، سیزده ساله از تهران . آهنگ فلان معمولا یک چیز چرتی بود. از اینها که تلویزیون...
-
آدم ها - ۱۳
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 15:54
مادرم فقط پونزده سال از من بزرگتره، بله، دوازده سالش بوده منو زاییده. توی ماشین. به خدا! باور نمیکنی؟ ما خانوادگی همینیم، دو از خواهرام توی ماشین ازدواج کردن، توی ماشین هم زاییدن. راستی آقا، شما میدونی ون معنی ش چیه؟ معنی داره اصلا؟ اوا، ماشین عروسه، نگاه کن، اینور بابا، نگاه کن دیگه. خوشبخت بشین..... بووووووق، دست...
-
از حیرانی ها - ۶
چهارشنبه 11 اسفندماه سال 1389 20:49
کجای این جنگل شب، پنهون میشی خورشیدکم پشت کدوم سد سکوت، پر میکشی چکاوکم چرا به من شک میکنی، من که منم برای تو لبریزم از عشق تو وُ سرشارم از هوای تو دست کدوم غزل بدم، نبض دل عاشقمو پشت کدوم بهانه باز، پنهون کنم هق هقو گریه نمیکنم نرو، آه نمیکشم بشین حرف نمیزنم بمون، بغض نمیکنم ببین سفر نکن خورشیدکم، ترک نکن منو...
-
ظهر جمعه
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 18:42
از خواب که بیدار شدم ظهر بود، ظهر جمعه، پرده را زدم کنار تا آفتاب پهن شود توی اتاق این همه خوابیده بودم و هنوز خسته بودم. دلم میخواست داستان بنویسم. داستانی که قهرمانش دختر تنهای سیزده سالهای باشد که ناامید و تلخ است، اما بامزه. فکر کردم میشود؟ میشود یک آدم، سیزده ساله و تنها و ناامید و تلخ و بامزه باشد؟ رفتم...
-
بذرهای امید
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 20:05
عاصی شدهام. ترجیح میدهم با کسی بحث نکنم. حرف که میزنم صدایم بلند میشود، میلرزد. میدانم نباید این اتفاق بیفتد. میدانم باید خاطرهی دوشنبه را توی ذهنم زنده نگه دارم، آنهمه امیدوار و بیشمار. میدانم کسی میخواهد من اینجوری باشم، عصبانی و ناامید و مغموم. راهش این است که روزنههای آرامش را برای خودم باز نگه دارم....
-
سووشون
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 16:57
خانه میدانی یعنی چی؟ یعنی آرامش، امنیت، عشق... خیابانهای این شهر روزی خانهام بود. آن روزهایی که بزرگترین آرزویم این بود یک روزی اسمم را توی یک مجله ببینم، آن روزهای دختری با کفشهای کتانی و لی لی روی جدول، آن روزهایی که توی حیاط مدرسه آب بازی میکردیم و با مانتوی خیس میدویدیم توی خیابان تا بستنی بخریم. این شهر...