از خواب که بیدار شدم ظهر بود، ظهر جمعه، پرده را زدم کنار تا آفتاب پهن شود توی اتاق
این همه خوابیده بودم و هنوز خسته بودم.
دلم میخواست داستان بنویسم. داستانی که قهرمانش دختر تنهای سیزده سالهای باشد که ناامید و تلخ است، اما بامزه. فکر کردم میشود؟ میشود یک آدم، سیزده ساله و تنها و ناامید و تلخ و بامزه باشد؟
رفتم توی آشپزخانه تا آخرین تکهٔ چیز کیک شکلاتی را که پخته بودم بخورم. گفتم بگذار توی تاریخ اثری از اولین کیک پزی عمرم بماند.
عکسش را گرفتم، پنجره هم توی عکس هست. پنجرهای که قطرههای آب رویش لک انداخته، پنجرهٔ منتظر خانه تکانی، عید، بهار...
از معایب گودر اینه که آدم کمتر کامنت میذاره :|
دلم تنگیده بود برای کامنت گذاشتن
چه عکس ساده ی خوبی :)
عکس را دوست دارم مریم
نمی دانم چرا "مریمی" از عکس ت می ریزد
دلم می خواست این تکه ی باقی مانده توی عکس را من می خوردم. جدی دلم خواست ها...
او مای هولی چاکلت چیز کیک. مریم زنیکه. کی رفت و اومد کنیم؟ کی تارت درست کنیم؟ کی ایروبیک کی تفریح؟ هان؟ پس کی؟
تو خیلی خوبی دختر.
چه عکس دوست داشتنی و قشنگی. دلم خواست اون ظهر جمعه جای تو بودم!
اوووف عجب چیزکیکی...!
دیگه وقتشه ها....
:)
همیشه وبلاگتو می خونم و دوست دارم! دوست داشتم اینو بنویسم...که بدونی خیلی خوب می نویسی و منم همیشه می خونم اینجارو!
سلام
... و چقدر قشنگ و زیباست عکسی که در آن، پنجره ای رو به شکفتن باز است
باز قاصدکی نوشیده کیکی و سپس
کارد و چنگال به جانش افتاده اند
...
خوب... یعنی کیک پختن بلدی...با عکس که نمیشه قابلیت یه نفر تائید بشه...نقاشیاتو اینجا می تونی بذاری ولی کیکو باید خورد!
یا الله... :)
بر پدر هر چی چیز کیک تو عکسه.
اول اینکه "چیز کیک" به نظرم حرف خوبی نیست، بنویسیم کیک پنیر واضح تره و کمتر شبهه انگیز.
دوم این کیکی که پختی به همراه اون چایی که فکر کنم بازم خودت پختی ثبت شد.تاریخ به همین راحتی والا. :)