۱. نوا را آوردم توی اتاق، اول با آن خرسی که ساحل بهم داده بود بازی کردیم. از این عروسکهای نمایش است که دستت را بکنی توی سرش و تکان تکان دهی که یعنی سلام، من خرسم.
نمیدانم، شاید هم خرس نیست.
نوا پرسید اسمش چیست؟ من گفتم: خرس دست زرد.
چون دستش زرد بود و من خلاقیت ندارم. بعد نوا رفت به همه گفت این خرس دست نقرهای است، اما من خرسی صدایش میکنم.
گاهی هم میشود که حوصلهٔ این کارها را ندارم. همین که با بچهها بازی کنم و برایشان کتاب بخوانم.
۲. یک روزی که یک جور خستگی دم غروب میدان انقلاب توی صورتم بود سوار اتوبوس شدم و تکیه دادم به میله. فکر کنم ته چهرهام اخم آلود بود. قبل از اینکه هدفون را بگذارم توی گوشم یک دختربچهای نگاهم کرد و گفت: خوبی؟
با یک لبخند بزرگی، یک جوری گفت خوبی که یعنی به نظر خوب نیستی.
لحنش یک دوستی و نگرانی عمیقی داشت که قلبم را لرزاند.
لبخند زدم که آره خوبم... و بعد تا وقتی پیاده شد چشم برنداشت از من. همین جوری با لبخند نگاهم کرد تا پیاده شد و رفت.
تنهای .. تنهای .. ووو ... تنهایی چیزی که قسمت خیلی هاست به وب لاگ من هم سری بزن دیگه راهی برای فرار نیست ادامه بده دوست عزیز
آخ نگاه به بچه ی ...لبخندش وقتی تو عالم خودت فرو رفتی..
نمایش عروسکی هایی که روز تولد مامان و بابا براشون بازی می کردیم تا خوشحال شن...
سرت سلامت
از آدمهات چه خبر؟
اتفاقی گذرم به اینجا خورد
ولی با سبک نوشتنت خیلی حال کردم
خیلی بی وسواس مینویسی
هنره اینجور نوشتن
به روز باش
خیلی دوست دارم جدید بخونم
اینجا که جایش نیست خودم می دانم فعلاْ تنها اتصال مجازی ماست
و اما مقاله ی بیوک ملکی:
دنبال یک چیزی می گردی که قبل از خواب لبخند به لب راهی سفر شبانه ات کند که اقلاْ خواب وارونگی هوا ی غبار آلود و بیماری های خود ایمن و اردوگاه اشرف را نبینی. و آنوقت یک آیکان جدید روی صفحه ی مانیتور نگاهت را قلاب میکند و درست یادت نیست که اینB M چی بود که یک مرتبه می بینی دختری با چشم های گیرای مشکی و لبخند شیرین و بزرگ همیشگیش جلویت نشسته و در عرض چند دقیقه حواس کلی آدم را که کاملاً حوصله شان از روزمرگی زندگی سر رفته بود چنان باسرعت دنیال خودش می کشد که تو هم دلت نمی آید پلک بزنی و وقتی حضار دست می زننددلت نمی خواهد از شیراز برگردی. چراغ ها را که خاموش می کنی یاد قلمه ی گلدان شمعدانیت میافتی که امروز جوانه کوچکش را به ایوان خانه هدیه کرد و نفست به شماره می فتند. یک قطره ی درشت اشک زیر پلکت را گرم میکند و می دانی که فردا صبح خواب پری دریایی شب پیش را برای دخترت تعریف خواهی کرد.
خسته نباشی مریم جان یک مطلب منسجم و دلنشین و یک ارائه ی کم نظیر که پس از سالها انتظار خیلی به من چسبید
سلام و درود .. بسیار بسیار عالی بود و لذت بردم .. خوب باشید و برقرار .. غیاب من هم آپ شد.: