ساعتهای آخر شب که هیچ اثری از تمیزی دم صبح اتاق نیست.
ساعتهای آخر شب که میزم پر از کتاب و دفتر و خرده کاغذ و خرده پاک کن است.
ساعتهای آخر شب که لیوان چای نیم خورده، سرد شده و مانده روی میز.
ساعتهای آخر شب که مشقهای کلاس زبان مانده و گودر مثبت هوار مانده و دندان مسواک نکرده مانده و حرفهای نگفته، تلنبار مانده و رد پای حرفهای گفته شده مانده روی دستمالها و خط خطیها و دلتنگیها.
ساعتهای آخر شب که پنجره را باز میکنم به امید بوی باران که چشمهایم هی نرود روی هم.
ساعتهای آخر شب که تنها چراغ روشن خانه، اتاق من است و تنها صدای خانه تق تق انگشتهای من که روی کیبرد و میز و گاهی پا ضرب گرفته.
که کارهای مانده را رها کنم، حرفها و فکرها را رها کنم، و به رسم سالهای دور کیف فردایم را مرتب کنم، چشمهایم را بمالم و بروم توی تخت و بعد خیال باشد و خیال و خیال... تا خواب بیاید!
تمام روز را منتظر همین دو سه ساعتم.
تمام روز را.