-
من ادبیات می خونم
شنبه 15 خردادماه سال 1389 10:45
سوال: ۱. چند واحد دیکته دارین؟ ۲. نه.پرسیدم چی می خونی؟ درخواست: ۱. یه شعری بگو توش تشکر از استاد باشه.می خوام بهش کتاب هدیه بدم،اولش بنویسم. ۲. یک انشا می نویسی؟در حد پنجم دبستان لطفا،«بهار را توصیف کنید.» پیشنهاد جالب: ۱. بیا مشاعره کنیم. ۲. برامون فال حافظ بگیر. فوق برنامه: ۱. این بچه رو می خوابونی؟سرگرمش کن.براش...
-
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
دوشنبه 10 خردادماه سال 1389 22:24
گریزگاهی نیست تا وقتی که دردت از یار باشد و درمان نیز هم...
-
...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 13:24
تمام نوشته هایم را نیمه کاره می گذارم و آخر تمام جمله هایم به جای نقطه،به نقطه چین ختم می شود...تا تو نباشی همین است،بیا تمامم کن... *** لحظه های کاغذی،امروز، هفت ساله شد...
-
ننگ و رنگ
یکشنبه 2 خردادماه سال 1389 00:20
هنوز می شود دروغ ممنوع را،از زیر آوا رنگ ها،روی یکی از دیوارهای آپادانا خواند.کسی بزرگ نوشته دروغ ممنوع و حالا یک عالم رنگ سفید رویش را پوشانده...نه!خواسته بپوشاند اما نتوانسته. چرا روی دروغ ممنوع را رنگ می زنند؟کسی دروغ می گوید که مردم نباید بفهمند؟مردم باید فکر کنند همه جا پر از حقیقت است و دروغی وجود ندارد؛چه برسد...
-
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
پنجشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1389 10:07
دوستم عروسی کرد.دوست که می گویم،نه یعنی هر دوستی. اولین دوست صمیمی ام،از آنها که انگشت هایمان را حلقه کردیم دور هم و قول دادیم تمام رازهایمان را به هم بگوییم. چی شد دوست صمیمی ام شد؟ یک روز بود که هدیه یک پالتو پوشیده بود شبیه پالتوی سارای زنان کوچک،برای همین دلم خواست دوستم باشد. رفتم صدایش کردم و گفتم می آیی زنگ...
-
تا مبادا بی هوا خاموش
دوشنبه 27 اردیبهشتماه سال 1389 21:47
فکر می کردم یکجایی توی این روزها کم می آورم،بعد می نشینم و زانوهای زخمی ام را می مالم و منتظر می مانم کسی بیاید دستهایم را بگیرد.نشد...صبح ها که از خانه می روم بیرون روی پیشانی ام ننوشته توی سه ماه دو نفر را زیر خاک کرده ام.روی پیشانی ام ننوشته از دوستم دلگیرم و اینقدر بهانه ام مسخره است که نمی توانم بهش بگویم.ننوشته...
-
هزار پنجره،هزار باغ
شنبه 25 اردیبهشتماه سال 1389 15:27
رودخانه پر از آب بود.برای رد شدن ازش مجبور شدیم کفش و جورابهایمان را در بیاوریم.مامان افتاد توی آب،من گیر کرده بودم لای درخت و خنده ام گرفته بود.هر چه بیشتر می خندیدم،بیشتر گیر می کردم.کم کم از خندیدن خودم خوشم آمد،بی دغدغه و بی خیال و سرخوش.راه می رفتیم و من به هر چیزی می خندیدم.به جورابهای مامان که تا پهنشان کرد روی...
-
از حیرانی ها -۳
پنجشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1389 10:42
دیگر آوازی پرنده ام نمی کند کجاست آن آهنگ که دل تنگم را به کوه می برد تنم را به دیدار روح می برد؟ +امیر رضا نصیری +نقاشی یادم نیست از کجا + از حیرانی ها-۱ + از حیرانی ها-۲
-
سلام،چطوری؟
سهشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1389 11:24
نگهبان ورودی مان می نشیند روی صندلی های لابی.با دمپایی های آبی و ژاکتی که زمستان و تابستان تنش است.هر کس رد می شود،فرقی نمی کند چه کسی،بچه دو ساله و دختر بیست ساله و پیرمرد هفتاد ساله، همان طور که لم داده روی صندلی،می گوید:سلام،چطوری؟ منتظر جواب هم نیست،هیچ وقت منتظر نیست کسی بگوید: خسته،داغون،اخراج...
-
روز وداع یاران
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1389 13:02
اول عاشق آستالاویستا شدم.فکر کردم اسپانیولی چه زبان خوبی است که آدمها موقع خداحافظی به هم می گویند: آستالاویستا( hasta la vista) بعد دیروز توی کلاس فهمیدم این را وقتی می گویند که نمی دانی دیگر کی طرف را می بینی.این خداحافظی مال وقتی است که قرار است رفتنی باشد اما برگشتنی نه... چه طور این ترکیب که این همه بامزه بود به...
-
بهار من بیا که دیر می شود
جمعه 27 فروردینماه سال 1389 12:02
به مامان گفتم:موبایلت داره زنگ می زنه. موبایل خودش را خفه کرد،مامان دیر رسید،میس کال افتاد. شماره ناآشنا بود.زنگ زد و خودش را معرفی کرد و گفت:شما با من تماس گرفته بودید. بعد مکث کرد.چند تا بله گفت و قطع کرد. پرسیدم:کی بود؟ گفت:یه پیرزنه. پرسیدم:چی کار داشت؟ گفت:اشتباه گرفته بود.مهمون دعوت کرده بود.مهموناش دیر کرده...
-
قربون شلکت،می پوشم
جمعه 13 فروردینماه سال 1389 20:02
برای من،هنوز هم یکی از عاشقانه ترین صحنه های سینمای ایران،مال کلاه قرمزی و پسرخاله است. شب است،کلاه قرمزی نشسته روی پیکان آقای مجری منتظر،کفشهایش را جفت گذاشته بغلش: -معذرت، از ته دل. -چرا نمی ری خونه؟ -آخه...دلم تنگ می شه. -تنهایی؟ -اوهوم. -منم تنهام.همه فکر می کنن فامیل من شهرستانن.یعنی خودم اینجوری بهشون گفتم.ولی...
-
از روزگار رفته حکایت
چهارشنبه 11 فروردینماه سال 1389 15:32
آن موقع ها کامپیوتر توی اتاق مامان و بابا بود.نشسته بودم پای کامپیوتر که یکهو داد زدم:وصل شد!وصل شد! مامان با هیجان گفت:راستی؟ راست می گفتم.بالاخره اینترنت دار شده بودیم.اولین سایتی که رفتم؟اسمش بود:بیا تو موزیک. یک جا شنیده بودم این سایت کنسرت گروه آریان را مستقیم نشان می دهد.خبری نبود،شاید دروغ بود.شاید هم اینترنت...
-
به شادی
دوشنبه 2 فروردینماه سال 1389 23:02
«حضورت عبور چلچله از صحرا یک اتفاق در یک نواختی لحظه ها پر می شود هر گوشه ی خانه از آهنگ از رنگ از تو تنهایی زانوی غم زده به بغل کز کرده یک گوشه ی اتاق» نوشتن شعر برای تو سخت است.بسکه رد پایت توی تمام شعرهای دنیا هست،بسکه انگار هر شعری را قبل از سروده شدن برایم خوانده ای.اما حضور تو،توی روزهایم همین است که «قدسی قاضی...
-
به یکبار از جهان دل در تو بستم
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 23:15
دست می کشیدم روی شمشادها.باران نیامده بود که شمشاد بازی کنم،اما همین جوری هم نرم بودند و ترد.انگار که خود بهار را لمس کرده باشی.صبح جوری به مامان گفتم یعنی جدی امسال هفت سین نمی اندازیم؟ که نگاهم کرد و گفت:حالا اگه می خوای... من که می خواهم.اما...نه،هنوز چهلم نشده. فکر کردم اگر امسال هفت سین داشتیم تخم مرغ ها را سبز...
-
که بوی سبز ترین فصل سال می آید...
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 20:00
آن روزی که دیگر دستبند سبز بستن جرم نباشد،چه بهاریه ها بنویسیم ما،چه بهاریه ها!
-
کتابی در انتظار توست،آن را پیدا کن
جمعه 21 اسفندماه سال 1388 09:45
بسته پیشنهادی ای که پارسال دم عید نوشته بودم،کتابهای خوبی بودند که سال هشتاد و هفت خوانده بودم.برای امسال تصمیم گرفتم فهرستم کتابهای کودک و نوجوان باشد،نه فقط آنهایی که امسال خوانده ام،کتابهایی که فکر می کنم برای عیدی دادن به اطرافیان گزینه های خوبی هستند.هیچ اولویت بندی هم در کار نیست،بعضی کتابها هم با لیست پارسال...
-
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
چهارشنبه 19 اسفندماه سال 1388 22:36
از هر ده نوزاد،نه تاشان مردند.غذا داشتند،جایشان تمیز بود و بیماری جسمی نداشتند.مردند چون کسی بغلشان نکرد،نبوسیدشان و برایشان لالایی نخواند. کسی که اینها را برایم تعریف کرد گفت:«از هر ده نوزاد،نه تا.تازه دهمی ها را نجات دادند،وگرنه حال آنها هم خراب بود. » حال ِ خراب... یادم نیست گفت این آزمایش مال کجای دنیا...
-
از حیرانی ها-۲
پنجشنبه 13 اسفندماه سال 1388 18:36
خانهات سرد است؟ خورشیدی در پاکت میگذارم و برایت پست میکنم ستارهی کوچکی در کلمهای بگذار و به آسمانم روانه کن بسیار تاریکم «منوچهر آتشی» از حیرانی ها-۱
-
سوووت
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 23:05
از دوستانم جدا شدم.یکی با ماشین،یکی با مترو،هر کدام رفته بودند طرفی. من می خواستم اتوبوس سوار شوم.باران رفته بود توی کفش پارچه ای ام.پاهایم را از سرما جمع کرده بودم و راه می رفتم و دلم می خواست دوستانم نرفته بودند.سر کارگر یک پلیس ایستاده بود،داشت سوت می زد.نه توی سوتش فوت کند که ماشین ها راه بیفتید ها،نه! آنجوری که...
-
می آیی و می روم من از هوش
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1388 14:22
توی هر خانه همیشه کسی هست که برای خوردن شیرینی وا رفته ته جعبه داوطلب میشود،برای خوردن آن بخش نرمتر موز که نزدیک است خراب بشود،یا برنجهایی که چسبیده به ته قابلمه و سفت شده.این آدم همان است که موقع شام ظرف لب پریده را برای خودش برمیدارد و هیچ وقت آن کسی نیست که آخرین کتلت مانده توی ظرف را بردارد. نه،اسمش فداکاری...
-
.
جمعه 30 بهمنماه سال 1388 16:38
شش روزی میشود که مادرجان این پست اینجا نیست...
-
نون و القلم
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 11:45
«قلم این روزها برای ما شده یک سلاح،با تفنگ اگر بازی کنی بچهی همسایه هم که به تیر اتفاقیاش مجروح نشود،کفترهای همسایه که پر خواهند کشید...» جلال آل احمد
-
بیا بریم دشت،کدوم دشت؟
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 20:54
منتظر بودم.ایمان داشتم که بالاخره یک روزی جغدی از آسمان میآید و نامهای میاندازد توی بغلم که تو جادوگری،چمدانت را ببند به مقصد هاگوارتز. تابلوی نقاشی را میگذاشتم جلوی پایم،چشمهایم را میبستم و میپریدم رویش،بعد یواش لای چشمهایم را باز میکردم و ... لعنتی،هیچوقت خبری از آن دنیای رنگارنگ مری پاپینز نبود. خودم...
-
هیچ وقت به کسی چیزی نگو،اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه
جمعه 9 بهمنماه سال 1388 09:33
زویی نشستهبود لبه وان،داشت سیگار میکشید. همینطوری رفتم تو،در نزده.چیزی نگفت،فقط نگاهم کرد.توی چشمهایش چیزی بود شبیه اینکه حوصلهتو ندارم،زود بگو برو. یکدفعه از دهنم پرید:سالینجر مرد،دیشب. مکث کرد.بعد گفت: ۹۱ سال.زیاد نیست؟دیرم شدهبود. بهش نگفتم دیروز هوا خیلی سرد بود.تنبلیام میآمد ژاکتی،چیزی تنم کنم.میلرزیدم و...
-
ای روزهای خوب که در راهید
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1388 11:14
آدم دلش برای اتفاقهای نیفتاده هم تنگ میشود گاهی.مثلا؟ کتابهای نخوانده،فیلمهای ندیده،عشقهای از راه نیامده،هنوز از راه نیامده...
-
در روزگار قحطی
شنبه 26 دیماه سال 1388 20:55
ماهنامه جهان کتاب چهارده ساله است...بخش جدیدش،بخش ویژه ادبیات کودک و نوجوانش را دیدهاید؟ غنیمت نیست؟ چند تا نشریه تخصصی ادبیات کودک و نوجوان میشناسید؟ نگردید! فکر نمیکنم جز کتاب ماه چیزی به ذهنتان برسد! حالا مجلهای هست که دو ماه یکبار حدود بیست صفحهاش را به ادبیات کودک و نوجوان اختصاص می دهد. به نقد و معرفی...
-
بیایید کتابهایمان را سیاه کنیم!
پنجشنبه 24 دیماه سال 1388 19:38
دیدی گاهی آخر ترم،که آدم هی به ساعت نگاه میکند و کتابهای بی پایان را ورق میزند چه بیپایان میشود شب؟دیدی گاهی جمله ای،شعری،نقاشی ای بالای کتاب خواب را از سر آدم میپراند؟هزار خاطره را می آورد در ذهن آدم،که آن جمله را،تک تک کلمات بی قرارش را در چه حالی نوشته.چه دلتنگ بوده وقتی آن بیت در سرش چرخ میخورده و بعد خواسته...
-
عمو زنجیرباف
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 18:48
کتابم را میبندم.نبود،توی سطرهای کتاب هم نبود.کامپیوتر را روشن میکنم.توی گودر دنبالش میگردم،گودرم صفر میشود،میخواهم بیایم بیرون.میگویم نه بگذار باز باشد. راستی من آدم حسودی هستم...میدانستید؟ میلم را باز کنم،«آموزش سی زبان زنده دنیا با روش رزتا استون»،«پک جادویی آرایشگری»،«تصنیف موج خون»،«سریال فلان با زیرنویس...
-
کوی نسیم،پلاک پانزده قدیم
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 18:01
م من دوست داشتم بروم توی کوچه،با فرناز بدمینتون بازی کنم و شبهای چهارشنبهسوری از روی آتش بپرم. مامان میگفت: نه،من میگفتم:باشد. از پشت پنجرهی آشپزخانه نگاهشان میکردم.بچههای همسایه را،برادر فرناز را... من دختر همسایه نبودم،بچه محل نبودم،اما هفده سالم که بود فهمیدم عاشق کوی نسیم شدهام و خیابان پاتریسلومومبا...