رودخانه پر از آب بود.برای رد شدن ازش مجبور شدیم کفش و جورابهایمان را در بیاوریم.مامان افتاد توی آب،من گیر کرده بودم لای درخت و خنده ام گرفته بود.هر چه بیشتر می خندیدم،بیشتر گیر می کردم.کم کم از خندیدن خودم خوشم آمد،بی دغدغه و بی خیال و سرخوش.راه می رفتیم و من به هر چیزی می خندیدم.به جورابهای مامان که تا پهنشان کرد روی تخته سنگ،باران زد و خیس تر شدند.به کوهستان که توی باران یک زیبایی وحشی عجیبی داشت.به گلهای شقایقی که شبیه کفشدوزک بودند.
رفتیم زیر یک سرپناه و نوبتی آهنگ گذاشتیم.ای ساربان و نگار خلوا گوش دادیم و چای خوردیم و من دلم می خواست چشمم،دستم،دوربینم می توانست این درختها و باران و گلها و سبزه ها را تا ابد نگه دارد،که بتوانم به بقیه هم نشانشان بدهم.بتوانم این همه زیبایی براق و باران خورده و مخملین را با بقیه تقسیم کنم.
برگشتیم پایین.من گوجه سبز می خوردم و کفشم لیز بود و باران،تمامم را خیس کرده بود.
سر راه از یکتا همبرگر خریدیم.توی شهر باران نمی آمد،صدای آهنگی بود که دوستش نداشتم و سردم شده بود.
فکر کردم وقتی برسم خانه شاید "میرا" توی گودرم بولد شده باشد...نشده بود.این پست را خواندم و بغض کردم.
"بعضی از پنجره ها
به باغ باز می شود
بعضی از پنجره ها
به دیوار
مرا به کدام پنجره می خوانی؟"
و توی خیالم برای پنجره های رو به دیوار،امروزم را می کشم،نمی گذارم زمستانم کنی...
+شعر از قدسی قاضی نور
بسیار زیبا می نویسی
آفرین به این قلم دوس داشتنی ات!
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما...
ای آرزوی آرزو/آن پرده را بردار ازو
قشنگ بود مثه بهار که توی یه پنجره قاب می شه. تازه م کرد مثه یه بارون ناگهانی
پشت پنجره اتاقم دیوار که هیچ...! به قول کلاه قرمزی معذرت؛ یادم رفته بوداتاق من اصلا پنجره ندارد!
منم از زیاد شاد بودن می ترسم.
بهش احساس خوبی ندارم.
و از غمگین بودن بیزارم.
واقعیت را دوستدارم اگر گفتنی باشد.. ..بگویند که من هم می گویم.. ...هر چه که باشد.
بر پنجره ی رو به باغ لبخند میزنم.
بر پنجره ی رو به دیوار آنقدر می کوبم تا فرو بریزد.. . ..اگر که دلم بخواهد و لازم بدانم !!