فکر می کردم یکجایی توی این روزها کم می آورم،بعد می نشینم و زانوهای زخمی ام را می مالم و منتظر می مانم کسی بیاید دستهایم را بگیرد.نشد...صبح ها که از خانه می روم بیرون روی پیشانی ام ننوشته توی سه ماه دو نفر را زیر خاک کرده ام.روی پیشانی ام ننوشته از دوستم دلگیرم و اینقدر بهانه ام مسخره است که نمی توانم بهش بگویم.ننوشته که دیروز رفته ایم سینما مثلا حال و هوایمان عوض شود،بعد "طلا و مس" بوده و همه اش بیمارستان و بیماری و اشک و من هی صندلی ام را فشار داده ام.بعد که رسیدم خانه به نگار غمگین پشت تلفن قول داده ام که زهرا زود برمی گردد،سلول های تنگ و تاریک جای زهرای مهربانی نیست که با آن همه بلندی اش،هیچ سیاهی را برنمی تابد.
دوچرخه سواری کرده ام،بستنی گردویی خورده ام،فرندز را تمام کرده ام،آهنگ ها را از توی فلش ریخته ام روی کامپیوتر،مشق های زبانم را نوشته ام،جیره ویتامینم را خورده ام،اس ام اس های :دی جان را از توی گوشی ام پاک کرده ام،دنبال نوای سه ساله دویده ام و به سوالش فکر کرده ام که اگر ما دانه های جوجه ها را بخوریم ناراحت می شوند؟بعد چی کار می کنند؟بعد هی دویده که پروانه جان بیا بغلم،برگ ها شما چه خوشگلید...
بلد شده ام،با پارسال همین موقع خیلی فرق دارم،بلند شدن را بلد شده ام،قایم کردن بغض را بلد شده ام،به خاطر بقیه خندیدن را بلد شده ام،به خاطر زندگی جنگیدن را بلد شده ام...
بلند می شوم،زانوهایم را می تکانم،اینجا ماندن و وا دادن خیانت به رویاهای یکسال گذشته همه ی ماست.چه خوشحالم که رویای به این بزرگی دارم،که این همه پرنور است بسکه با این همه شریکمش.این همه ای که از رویای سبزمان می نویسند،می سرایند،می میرند به خاطرش حتی و زندگی اش می کنند.
"تا نسوزم
تا نسوزانم
تا مبادا بی هوا خاموش...
پس چگونه
بی امان روشن نگه دارم
سالها این پاره آتش را
در کف دستم؟
تا بدانم همچنان هستم!"
+شعر از قیصر امین پور
سلام دوست عزیز
وبلاگ جالبی داری اگر تمایل داری مشکلات خودت رو حل کنی جهت بحث و مشاوره به انجمن ما بیا ودر آنجا برامه نویسی تحت وب یاد بگیر و برای خودت سایت طراحی کن
در صورتی که در زمینه ای تخصصی داری میتونی مدیریت یک بخش رو بر عهده بگیری برای این کار بعد از عضویت مدیر انجمن را با خبر کن
موفق باشی
"ای روزهای خوب که در راهید!
ای روزهای سختِ ادامه!
ای روزِ آمدن
ای مثلِ روز آمدنت روشن،
این روزها که می گذرد، هر روز،
در انتظار آمدنت هستم." قیصر
این روزهای سخت حتما می گذرند.و درست می گویی، خسته شدن ما، پشت کردن به دوستانی است که تنها مانده اند، در اسارت.هر چند که امروز همه اسیر هستیم.اما شاید وقتی بدونیم که تنها نیستیم، دلگرم تر بشیم.
خوش باشی.
پس چگونه
بی امان روشن نگه دارم
سالها این پاره آتش را
در کف دستم؟
تا بدانم همچنان هستم!"
How Relentless / For years / Should I keep this fire / In the palm of my hand ? / So that I know I still exist
Cómo implacable/por años/debo mantener este fuego / la palma de mi mano? /De modo que todavía me conozca exista
اشک٬چیره ی صبرت شد...باز
سرگردانیمان به باد میماند... اما بزرگ شده ایم همه در یک سالُهمه در امسال..
آره بزرگ شدی و خیلی چیزها یاد گرفتی
یا بهتر بگم خیلی تغییر کردی نه تنها تو همه آدما تغییر کردند ما همه تغییر می کنیم و اون سادگی مونو از دست میدیم تغییر می کنیم که الکی بخندیم بزرگ می شیم تا بغضمونو توی گلومون بشکنیم و به اشک تبدیل نکنیم
و یاد می گیریم که بگیم مشکلی نیست در حالی که یه دنیا مشکل داریم
کاش میشد همیشه بچه می موندیم
سخت هست اما بد نیست
بالاخره انسان به دنبال بهبود است و به دنبال تعالی روح
به دنبال این که روحش بزرگ شود
تو بزرگ شدی
و برایت بهترین ها را آرزو دارم
و از خدا میخواهم که برایت بعد از این همه سختی، آسانی ای در نظر بگیرد
:-*
سلام کاملا اتفاقی دیدمت یادداشتت می کنم تا یه وقتی که نگران نباشم باحوصله بخونمت دست درست!