گاهی نوشتن جبر است. دست خودت نیست، دوست داری بنویسی، حتی اگر کلمهای نداشتهباشی، داستانی هم...
همینجوری مینویسم که نوشتهباشم.
*****
چند روز پیش وقتی رسیدم خانه خسته و ناآرام بودم. قبلترش توی ایستگاه مترو نشستهبودم و قطارها را نگاه میکردم که میآمدند و میرفتند.
رسیدم خانه و غر زدم، با بغض نشستم توی تاریکی و متهم کردم. که من اینجایی که هستم را دوست ندارم و این تقصیر شماست. تقصیر شماست که جای من تصمیم میگیرید، که دوست دارید با من پز بدهید... که من نه آن چیزیام که خودم دوست دارم، نه آن چیزی میشوم که شما منتظرش هستید.
گفتم ولم کنید، بگذارید بروم دنبال زندگی خودم، دنبال چیزهایی که دوست دارم.
بعد بلند شدم و آمدم نشستم توی تاریکی.
چیزی نشد، کسی کیف و پالتویم را که پهن شدهبود وسط سالن آورد توی اتاق. پرسید ناهار چی خوردی؟ گفتم هیچی.
برایم چای آورد، لقمه نان و پنیر و خیار و گوجه فرنگی آورد، شکلات آورد و گفت: کاری را بکن که فکر میکنی راضیات میکند، هر کاری که دوست داری. من حمایتت میکنم...
«حمایت».
این چیزی بود که میخواستم؟ نمیدانم. بعد که فهمیدم هستند کسانی که قرار است حمایتم کنند آرامتر شدم، بی خیال تمام تصمیمات پنهانیام، کوتاه آمدم. شاید اگر کسی بود که آنروز جلوی رویم ایستادهبود و جای حمایت لجبازی میکرد توی خیالم همان دانشجوی انصرافی میماندم.
حالا چند روز است که خانهام. کاناپهی جلوی تلویزیون بیمارستان خانه است. سرت درد میکند، دلت، تنت... تب داری یا گلویت میسوزد برو و دراز بکش روی آن کاناپه و اعلام کن بیمارم.
همان دستهای « حمایتگر» برایت آبمیوه و قرص و شیرعسل میآورند.
یک روزی یاد میگیرم که بیخیال حرف این و آن، بدون نیاز به حمایت کسی، بدون ترس و خجالت همان کاری را بکنم که خوشحالم میکند. حتی اگر آن کار « فرار» باشد. فرار از تمام قید و بندها و انتخاب واحدها و جزوهها و لبخندهای ماسیده...
یک روزی که شاید دیر هم نباشد...
مگر چهقدر زندگی میکنم؟
چقدر خوشم اومد از این نوشته ات!
وقتی می خونم نوشته هاتو حس می کنم خودم نوشتمشون
فرار...سفر به آمریکای جنوبی...به دل آمازون.
از رفتن به صومعه و تارک دنیا شدن تا در ناکجا آبادی نا آشنا مخفی شدن بر بلندای رنگین کمانی هفت رنگ سوار شدن در دل صحرایی بی آب و علف وارد شدن همه و همه و همه به انتخاب و خواست خودت است... خودت... . (!)
خییییلی نوشته هات رو درک می کنم! خیلی!
این نوشته ات چقدر حال من بود اما ون روزی که یکی باید می نشست و آروم می گفت حمایتت می کنمُ یکی دیگه وایساد و گفت نباید، این نباید منو جری کرد، کندم و نشون دادم که نباید کسی نمی تونه نذاره! گاهی فکر می کنم کاش اون دستهای حمایتگر اون روز نذاشته بود، اگرچه الانم بد نیستا، اما آدم دلش می خواد!
فوق العاده بود.چقدر این نسل ما دچار این حس شده حس جبر این حس که کاری که می کند راضی اش نمی کند منم مانده ام که چی راضیم می کند اصلا چی می خوام از این زندگی بد مخمصه ایه
سلام
مریم می خوایم
ما نمی تونیم دل بکنیم
ما مریضیم
یه مشت دیوونه ی احمقیم
که جنونمون از دیگران خوش شکل تر به نظر خودمون می اد
مریم تو هیچ وقت انصراف نمی دی
نمی دادی
جبر یعنی ما
یعنی ترس واسه خودت نه میل هیچ کس دیگه
ما معتادیم مریم
همه مون معتاد شدیم
ما خوب نمیشیم میدونم
مطمئنم