آدم ها- ۹

کاش یکی بود که دوستم داشت.

پیرمرد همسایه که مُرد من بیشتر از بقیه گریه کردم، روی خرماها پودر نارگیل پاشیدم و گلاب ریختم توی گلاب­پاش و ترمه­ی سیاه پهن کردم روی میز دم در و تمام مدت شانه­هایم می­لرزید.

خودم رفته­بودم کمک، به خاطر روزهایی که مرا با دخترش اشتباه می­گرفت و آب نباتی که دستمال چسبیده بود کنارش می­گذاشت کف دستم. آخرش هم نگفتم: مواظب خودت باش بابا جان.

اینقدر بابا جان صدایش نکردم که مُرد.

می­ترسم من هم آلزایمر بگیرم.

آرش می­گفت:« خنده داره این قدر خنگی؟ خوشت میاد؟»

دست خودم نبود. خوشم نمی­آمد که یادم می­رفت در ماشین را قفل کنم، خوشحال نبودم که هدیه­هایش را توی تاکسی­ها جا می­گذارم.

خنده­ام می­گرفت، احمق بودم، خودم می­دانم.

اما این "خودم می­دانم" هیچ کمکی نکرد، آرش رفت.

از وقتی رفته دلم بیشتر برای مامان و بابا و پیرمرد طبقه­ی پایین تنگ می­شود، یا برای چتر آبی­ام که توی یک سمند زرد جا ماند. یک روزی که باران هم نمی­آمد، چون تابستان بود و هوا گرم بود. چنر را گرفته­بودم دستم تا دلم کمتر برای آرش تنگ بشود. آخرین هدیه­ای که جان سالم به در برده­بود هم جا ماند توی تاکسی. هه! خنده­ام می­گبرد!

از وقتی رفته خیابان­گرد شده­ام، کمتر ماشین سوار می­شوم. همان اول­ها یک بار از راه­آهن تا تجریش پیاده رفتم. یک­جور خوبی خسته شدم. تازگی­ها همه­اش خسته­ی خوبم.

هفته­ی پیش رفته­بودم بهشت زهرا، تا غروب دور خودم گشتم اما مامان و بابا را پیدا نکردم. وقتی برگشتم خانه مطمئن بودم آلزایمر می­گیرم.

خیلی می­ترسم، می­ترسم یک روز یادم برود مامان و بابا چه شکلی بودند... یا مثلا خاطره­ی آن سفری که رفته­بودیم اهواز و من همه­اش حالت تهوع داشتم و برای این­که بهتر بشوم بهم نوشابه دادند.

بار اولی بود که نوشابه می­خوردم، گازش می­رفت توی دماغم. می­ترسم یک روز آلزایمر بگیرم و یادم برود مامان چه جوری مرا نشانده­بود روی پایش و شیشه­ی نوشابه را گرفته بود دستش و می گفت: بخور موشی.

چهار، پنچ سالم بود.

این­جور چیزها را خوب یادم است، جورهایی که مامان و بابا صدایم می­کردند، جوری که بابا، مامان را نگاه می­کرد، عطر کرمی که مامان می­زد به دستش.

یا مثلا کلاس دوم که برای اولین بار توی عمرم کتک خوردم. دلم می­خواست بروم توی باغچه­ی ته حیاط مدرسه. چند بار لیوان آبخوری­ام را انداختم توی باغچه و دویدم که بیارمش، بار هفتم ناظم فهمید که از قصد پرتش می­کنم، خواباند بیخ گوشم.

فردایش مامان آمد مدرسه، با ناظم دعوایش شد. ناظم گفت اخراجم می­کند. مامان از لج ناظم رفت توی باغچه و شروع کرد به کندن گل­ها، دست­هایش زخم شده بود... من ترسیده­بودم، تا حالا مامان را اینجوری ندیده­بودم، گل­ها را که می­کند گریه می­کرد. آخرش سرایدار مدرسه آرامش کرد، رفت و از توی باغچه آوردش بیرون. من خوشحال بودم که زنگ تفریح نیست و بچه­ها توی کلاسند.

مامان می­گفت بعدا از کارش پشیمان شده، می­خواستم یک روز ازش بپرسم چرا گریه می­کرد...نشد، مُرد.

این­ها را که برای آرش تعریف می­کردم می­گفت :«از خودت درمی­آوری، تو اگر حافظه داشتی روز کنکور فوق تا دوازده نمی­خوابیدی، بعد یک سال جان کندن و درس خواندن یادت می­ماند کنکور پنج­شنبه است نه جمعه.»

چرا نمی­فهمید این چیزها ربطی به خنگی و حافظه نداشت؟

شاید اصلا آن روز از قصد خوابیده­بودم.

می­گفت:« خیلی بچه­ای، خیلی. بیست و پنچ سالته، همه چی ت عین هفده ساله­هاس.»

اگر این­جوری باشد که خوب است، نیست؟

خودم فکر می­کنم پیرم. موی سفید ندارم، اما اندازه­ی هفتاد سال خاطره و نگرانی دارم.

راستی دارم ساز زدن را یاد می­گیرم، کمانچه.

بابا دوست داشت من یک روزی بروم توی یک گروه موسیقی.

استعداد ندارم، کند پیش می­روم. فکر نکنم بتوانم موزیسین بشوم، خیلی هم ناراحت نیستم، فقط می­خواهم یک روز بروم بهشت زهرا و برای بابا آهنگ بزنم. یک آهنگ را که کامل یاد بگیرم ولش می­کنم.

من هیچ چیز خاصی را دوست ندارم که بگویم دارم به خاطرش زندگی می­کنم، چیزی مثل همین ساز زدن یا درس خواندن. شاید برای همین است که گاهی توی خیابان گریه­ام می­گیرد.

من خیلی کم گریه می­کنم، شاید اگر یک روزی بفهمم چرا آرش رفت یا مطمئن باشم هیچ وقت فراموشی نمی­گیرم دیگر گریه هم نکنم.

 همین حالا هم خیلی چیزها را یادم رفته، دیگر نمی­توانم فوق بدهم. از زبان نیم­بندی که خوانده­بودم صد تا کلمه هم یادم نیست.

کاش یکی بود که دوستم داشت، می­دانم این هم چیز خاصی نیست، فقط فکر می­کنم حالا که زنده­ام بد نیست اگر کمی زندگی کنم.

نظرات 17 + ارسال نظر
تو شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:08 ق.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

خل شدم وقتی این نوشته رو خوندم.
انگار زندگی من بود...
باورم نمیشه... مبهوتم...
فقط مامان من هیچ وقت نیومد مدرسه که به اونا بگه چرا؟؟
اساسی ما رو در فکر فرو بردی. حسابی....

پسرک مزخرف شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ

چند سطر آخرش رو فقط خوندم... خیلی خوب بود !

gray شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ق.ظ http://www.zaghname.blogspot.com

دستتون درد نکنه

حمیدرضا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ق.ظ http://www.kaghazhayekahi.blogspot.com

خوب بود! اد اون داستان "به کی سلام کنم" سیمین افتادم

پیمان شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ب.ظ http://sepehrdad.blogfa.com

لعنتی!

زیتا ملکی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ق.ظ

خیلی خوب بود.صمیمی و خودمانی...

فاطمه دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ

میدونی، این چیزا ربطی به مرگ مادر و پدر و رفتن آرش نداره... منم می فهمیدمش. خیلی خوب. شرح حال خیلی از انسان هاست. تنهایی حتی در حضور آدمها..

S/-\}{/-\R دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:23 ب.ظ http://sahar990.blogfa.com

تو عالی هستی دختر!!!
موفق باشی.

نگار سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:38 ق.ظ

در اوج غمگینی چقدر قشنگ بود. میون آدمای تو آدم شاد پیدا نمیشه؟ داستان زندگی یه آدم خوشبخت رو نوشتن سخت تره! بنویس.

احسان سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:58 ق.ظ http://www.webmard.com

سلام خدمت مریم عزیز
احسان هستم. بار اول هست وبلاگ شما رو می بینم. زیبا می نویسید. لذت بردم. وبلاگ شما رو یکی در سایت " وی ویو " لینک کرده بود.
به دلیل کمبود وقت نتونستم این مطلب رو که نوشتی کامل بخونم. قیصر امین پور رو دوست داشتم. روحش شاد ....
من هم یک سایتی دارم به آدرس www.webmard.com ، خیلی خوشحال می شم اگه بهم سر بزنی و تبادل لینک کنیم.
موفق باشی. تا بعد....

رعنا سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ http://mooliyan.blogfa.com

خیلی خوب نوشته بودیش..:)

سحر سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http://yaddasht88.persiannlog.ir

سلام

یه مدتی وبلاگتو دنبال می کردم. اما بعد راستش با خوندن مطالب حس کردم شاید نویسنده یک دختر که شاید هرگز دست و پنجه با مصائب نداشته اینا رو نوشته.... و حس می کردم دور از دغدغه های هرروزه منه....

اما حال...می خواستم منو ببخشی .... تو خوب می فهمی معنی تلخی ها رو....

esperanza چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:28 ب.ظ

فقط می تونم بگم خیلی خوبه! یا شاید هم به قول پیمان:"لعنتی" از بس که نوشته ات احساساتی می کنه -به هم میریزه آدم رو.مثل اونجا که مادر گلهای حیاط رو می کنه...
"آدم ها"ت رو دوست دارم.

عابد چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:15 ب.ظ http://abedakbari.blogfa.com

قشنگ بود!
خدا رحمتتون کنه!
فکر کردم شما مردید نه پیر مرد همسایه!
در هر صورت اگر زنده اید یا مرده خدا رحمتتان فرماید!

حامد پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:47 ب.ظ

موفق باشی، قشنگ یود

فریبا دیندار پنج‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:58 ب.ظ

یه کم اغارق نداتش مریم؟ از راه اهن تا تجریش همین جوری ش یک روز طول یم کشد ادم برود و بیاید. ان وقت او پیاده رفته. ...

اما نا گفته نماند که ادم هایت را دوست دارم

حامی جمعه 5 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:30 ق.ظ http://hamig.blogspot.com

کمانچه ساز خوبیه. شاید باید یکم بیشتر گریه کنی. احساساتتو خوب منتقل می کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد