کاش یکی بود که دوستم داشت.
پیرمرد همسایه که مُرد من بیشتر از بقیه گریه کردم، روی خرماها پودر نارگیل پاشیدم و گلاب ریختم توی گلابپاش و ترمهی سیاه پهن کردم روی میز دم در و تمام مدت شانههایم میلرزید.
خودم رفتهبودم کمک، به خاطر روزهایی که مرا با دخترش اشتباه میگرفت و آب نباتی که دستمال چسبیده بود کنارش میگذاشت کف دستم. آخرش هم نگفتم: مواظب خودت باش بابا جان.
اینقدر بابا جان صدایش نکردم که مُرد.
میترسم من هم آلزایمر بگیرم.
آرش میگفت:« خنده داره این قدر خنگی؟ خوشت میاد؟»
دست خودم نبود. خوشم نمیآمد که یادم میرفت در ماشین را قفل کنم، خوشحال نبودم که هدیههایش را توی تاکسیها جا میگذارم.
خندهام میگرفت، احمق بودم، خودم میدانم.
اما این "خودم میدانم" هیچ کمکی نکرد، آرش رفت.
از وقتی رفته دلم بیشتر برای مامان و بابا و پیرمرد طبقهی پایین تنگ میشود، یا برای چتر آبیام که توی یک سمند زرد جا ماند. یک روزی که باران هم نمیآمد، چون تابستان بود و هوا گرم بود. چنر را گرفتهبودم دستم تا دلم کمتر برای آرش تنگ بشود. آخرین هدیهای که جان سالم به در بردهبود هم جا ماند توی تاکسی. هه! خندهام میگبرد!
از وقتی رفته خیابانگرد شدهام، کمتر ماشین سوار میشوم. همان اولها یک بار از راهآهن تا تجریش پیاده رفتم. یکجور خوبی خسته شدم. تازگیها همهاش خستهی خوبم.
هفتهی پیش رفتهبودم بهشت زهرا، تا غروب دور خودم گشتم اما مامان و بابا را پیدا نکردم. وقتی برگشتم خانه مطمئن بودم آلزایمر میگیرم.
خیلی میترسم، میترسم یک روز یادم برود مامان و بابا چه شکلی بودند... یا مثلا خاطرهی آن سفری که رفتهبودیم اهواز و من همهاش حالت تهوع داشتم و برای اینکه بهتر بشوم بهم نوشابه دادند.
بار اولی بود که نوشابه میخوردم، گازش میرفت توی دماغم. میترسم یک روز آلزایمر بگیرم و یادم برود مامان چه جوری مرا نشاندهبود روی پایش و شیشهی نوشابه را گرفته بود دستش و می گفت: بخور موشی.
چهار، پنچ سالم بود.
اینجور چیزها را خوب یادم است، جورهایی که مامان و بابا صدایم میکردند، جوری که بابا، مامان را نگاه میکرد، عطر کرمی که مامان میزد به دستش.
یا مثلا کلاس دوم که برای اولین بار توی عمرم کتک خوردم. دلم میخواست بروم توی باغچهی ته حیاط مدرسه. چند بار لیوان آبخوریام را انداختم توی باغچه و دویدم که بیارمش، بار هفتم ناظم فهمید که از قصد پرتش میکنم، خواباند بیخ گوشم.
فردایش مامان آمد مدرسه، با ناظم دعوایش شد. ناظم گفت اخراجم میکند. مامان از لج ناظم رفت توی باغچه و شروع کرد به کندن گلها، دستهایش زخم شده بود... من ترسیدهبودم، تا حالا مامان را اینجوری ندیدهبودم، گلها را که میکند گریه میکرد. آخرش سرایدار مدرسه آرامش کرد، رفت و از توی باغچه آوردش بیرون. من خوشحال بودم که زنگ تفریح نیست و بچهها توی کلاسند.
مامان میگفت بعدا از کارش پشیمان شده، میخواستم یک روز ازش بپرسم چرا گریه میکرد...نشد، مُرد.
اینها را که برای آرش تعریف میکردم میگفت :«از خودت درمیآوری، تو اگر حافظه داشتی روز کنکور فوق تا دوازده نمیخوابیدی، بعد یک سال جان کندن و درس خواندن یادت میماند کنکور پنجشنبه است نه جمعه.»
چرا نمیفهمید این چیزها ربطی به خنگی و حافظه نداشت؟
شاید اصلا آن روز از قصد خوابیدهبودم.
میگفت:« خیلی بچهای، خیلی. بیست و پنچ سالته، همه چی ت عین هفده سالههاس.»
اگر اینجوری باشد که خوب است، نیست؟
خودم فکر میکنم پیرم. موی سفید ندارم، اما اندازهی هفتاد سال خاطره و نگرانی دارم.
راستی دارم ساز زدن را یاد میگیرم، کمانچه.
بابا دوست داشت من یک روزی بروم توی یک گروه موسیقی.
استعداد ندارم، کند پیش میروم. فکر نکنم بتوانم موزیسین بشوم، خیلی هم ناراحت نیستم، فقط میخواهم یک روز بروم بهشت زهرا و برای بابا آهنگ بزنم. یک آهنگ را که کامل یاد بگیرم ولش میکنم.
من هیچ چیز خاصی را دوست ندارم که بگویم دارم به خاطرش زندگی میکنم، چیزی مثل همین ساز زدن یا درس خواندن. شاید برای همین است که گاهی توی خیابان گریهام میگیرد.
من خیلی کم گریه میکنم، شاید اگر یک روزی بفهمم چرا آرش رفت یا مطمئن باشم هیچ وقت فراموشی نمیگیرم دیگر گریه هم نکنم.
همین حالا هم خیلی چیزها را یادم رفته، دیگر نمیتوانم فوق بدهم. از زبان نیمبندی که خواندهبودم صد تا کلمه هم یادم نیست.
کاش یکی بود که دوستم داشت، میدانم این هم چیز خاصی نیست، فقط فکر میکنم حالا که زندهام بد نیست اگر کمی زندگی کنم.
خل شدم وقتی این نوشته رو خوندم.
انگار زندگی من بود...
باورم نمیشه... مبهوتم...
فقط مامان من هیچ وقت نیومد مدرسه که به اونا بگه چرا؟؟
اساسی ما رو در فکر فرو بردی. حسابی....
چند سطر آخرش رو فقط خوندم... خیلی خوب بود !
دستتون درد نکنه
خوب بود! اد اون داستان "به کی سلام کنم" سیمین افتادم
لعنتی!
خیلی خوب بود.صمیمی و خودمانی...
میدونی، این چیزا ربطی به مرگ مادر و پدر و رفتن آرش نداره... منم می فهمیدمش. خیلی خوب. شرح حال خیلی از انسان هاست. تنهایی حتی در حضور آدمها..
تو عالی هستی دختر!!!
موفق باشی.
در اوج غمگینی چقدر قشنگ بود. میون آدمای تو آدم شاد پیدا نمیشه؟ داستان زندگی یه آدم خوشبخت رو نوشتن سخت تره! بنویس.
سلام خدمت مریم عزیز
احسان هستم. بار اول هست وبلاگ شما رو می بینم. زیبا می نویسید. لذت بردم. وبلاگ شما رو یکی در سایت " وی ویو " لینک کرده بود.
به دلیل کمبود وقت نتونستم این مطلب رو که نوشتی کامل بخونم. قیصر امین پور رو دوست داشتم. روحش شاد ....
من هم یک سایتی دارم به آدرس www.webmard.com ، خیلی خوشحال می شم اگه بهم سر بزنی و تبادل لینک کنیم.
موفق باشی. تا بعد....
خیلی خوب نوشته بودیش..:)
سلام
یه مدتی وبلاگتو دنبال می کردم. اما بعد راستش با خوندن مطالب حس کردم شاید نویسنده یک دختر که شاید هرگز دست و پنجه با مصائب نداشته اینا رو نوشته.... و حس می کردم دور از دغدغه های هرروزه منه....
اما حال...می خواستم منو ببخشی .... تو خوب می فهمی معنی تلخی ها رو....
فقط می تونم بگم خیلی خوبه! یا شاید هم به قول پیمان:"لعنتی" از بس که نوشته ات احساساتی می کنه -به هم میریزه آدم رو.مثل اونجا که مادر گلهای حیاط رو می کنه...
"آدم ها"ت رو دوست دارم.
قشنگ بود!
خدا رحمتتون کنه!
فکر کردم شما مردید نه پیر مرد همسایه!
در هر صورت اگر زنده اید یا مرده خدا رحمتتان فرماید!
موفق باشی، قشنگ یود
یه کم اغارق نداتش مریم؟ از راه اهن تا تجریش همین جوری ش یک روز طول یم کشد ادم برود و بیاید. ان وقت او پیاده رفته. ...
اما نا گفته نماند که ادم هایت را دوست دارم
کمانچه ساز خوبیه. شاید باید یکم بیشتر گریه کنی. احساساتتو خوب منتقل می کنی.